NTENT="IR" />
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کلارآباد دات کام
قالب وبلاگ
فرزند شهید باهنر در گفت وگو با روزنامه جوان، خاطراتی از وی نقل کرده است.

مرحوم رضا برقعی سال‌های سال در آموزش و پرورش و در تدوین کتاب‌های درسی با پدرم همکاری می‌کردند. در اواخر عمرشان به سراغ ایشان رفتم. مرا که دیدند، سخت گریستند و گفتند: «من و پدرت 15 سال با هم در یک اتاق کار می‌کردیم و حتی یک بار هم پیش نیامد که ایشان عصبانی شود یا برخوردی با هم داشته باشیم. من گاهی اوقات از صبر و شکیبایی زیاد ایشان عصبانی می‌شدم. ایشان بسیار کم حرف و صبور بود.»

خاطره دیگر مربوط به دوره وزارت ایشان می‌شود. در دوره پاک‌سازی‌ها، روزی پدرم در معیت چند نفر از همکارانشان به وزارتخانه می‌روند. یکی از خانم‌هایی که پاک‌سازی شده بود، در حالی که حجاب درستی هم نداشته، پیش می‌آید و از پدرم می‌پرسد: «شما وزیر را می‌بینید؟» پدرم لبخندی می‌زنند و می‌گویند: «بله می‌بینم. » آن خانم حرف‌های تندی می‌زند و حتی فحاشی می‌کند و می‌گوید که او را بیهوده پاک‌سازی کرده‌اند.

دوستان پدرم می‌گویند هرچه به چهره ایشان دقت کردیم، اثری از عصبانیت در آن ندیدیم. نکته جالب این بود که هر چه لحن خانم تندتر می‌شد، در چهره شهید آرامش بیشتری می‌دیدیم. وقتی حرف‌های خانم تمام شد، پدرم گفتند: «وزیری که می‌گویید من هستم. طبیعی است که در این غربا‌ل‌ کردن‌ها، گاهی خالص و ناخالص درهم آمیخته می‌شوند. من رسیدگی می‌کنم و اگر حقی از شما تضییع شده باشد، آن را باز می‌گردانم. » آن خانم بسیار شرمنده شد و معذرت خواست.

خاطره سوم من به زمانی مربوط می‌شود که جلسه شورای انقلاب در منزل ما تشکیل شده بود. پدرم عادت داشتند همه تلفن‌ها را جواب بدهند. در فاصله جلسه، تلفن زنگ زد و پدرم را پای تلفن خواستند. پدر آمدند و به تلفن جواب دادند. من در اتاق بیرونی قدم می‌زدم که بعد از مدتی دیدم شهید مطهری برآشفته و عصبانی بیرون آمدند و گفتند: «می‌شود برای چند لحظه ملاحظه کسانی را که تلفن می‌زنند، نکنید و بیایید به کارمان برسیم؟»


[ یکشنبه 89/6/7 ] [ 7:30 صبح ] [ م.ص ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

موضوعات وب
لینک های مفید
لینک دوستان
لینک های مفید
امکانات وب
عمارنامه : نجوای دیجیتال بصیرت با دیدگان شما 		AmmarName.ir

بازدید امروز: 369
بازدید دیروز: 825
کل بازدیدها: 4401583