NTENT="IR" />
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کلارآباد دات کام
قالب وبلاگ

چرا رزمندگان به محل برگزاری مراسم احیا نرفتند؟/ زمانی که حجاب‌ها برداشته می‌شد

چرا رزمندگان به محل برگزاری مراسم احیا نرفتند؟/ زمانی که حجاب‌ها برداشته می‌شد

از مجموع 350 نفر افراد گردان، فقط بیست نفر آمده بودند. تعجب کردم. برایم سوال شده بود که چرا بچه‌ها برای احیا نیامدند؟

گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ اولین بار که در جبهه رفتم، نزدیک شب قدر بود. شب قدر که رسید، به اتفاق چندین تن از هم رزم‌هایم، به محل برگزاری مراسم احیا رفتم. از مجموع 350 نفر افراد گردان، فقط بیست نفر آمده بودند. تعجب کردم. شب دوم هم همین‌طور بود. برایم سوال شده بود که چرا بچه‌ها برای احیا نیامدند، نکند خبر نداشته باشند.

از محل برگزاری احیا بیرون رفتم. پشت مقر ما صحرایی بود که شیارها و تل زیادی داشت. به سمت صحرا حرکت کردم، وقتی نزدیک شیارها رسیدم، دیدم در بین هر شیار، رزمنده‌ای رو به قبله نشسته و قرآن را روی سرش گرفته و زمزمه می‌کند. چون صدای مراسم احیا از بلند گو پخش می‌شد، بچه‌ها صدا را می‌شنیدند و در تنهایی و تاریکی حفره‌ها، با خدای خود راز و نیاز می‌کردند. بعدها متوجه شدم آن بیست نفر هم که برای مراسم عزاداری و احیا آمده بودند، مثل من تازه وارد بودند.

این اتفاق یک بار دیگر هم افتاد. بین دزفول و اندیمشک، منطقه‌ای بود که درخت‌های پرتقال و اکالیپتوس زیادی داشت، ما اسمش را گذاشته بودیم جنگل. نیروهای بعثی بعد از آنکه پادگان را بمباران کرده بودند. نیروهایشان را در آن جنگل استتار کرده بودند. آنجا دیگر تپه نداشت، اما بچه‌ها خودشان حفره‌هایی کنده بودند و داخل آن می‌رفتند و در تنهایی عجیبی با خدا راز و نیاز می‌کردند.

 «خاطره شهید رضا صادقی یونسی»

- ماه رمضان در جبهه‌ها حال و هوای دیگه‌ای داشت، با اینکه حکمی وجود نداشت تا ما بتوانیم روزه بگیریم، و به علت اینکه هیچ موقع در جایی توقف نداشتیم و نمی‌توانستیم قصد کنیم و خط مقدم دائما در حال تغییر بود، بازم بچه‌های مخلصی بودند که روزه می‌گرفتند. شب‌های قدر عجیبی وجود داشت، شما تجسم کنید وقتی تو سنگر اجتماعی جمع می‌شدیم برای برگزاری مراسم احیا، افرادی در بین ما بودند که ساعت‌های آخر پرواز ملکوتی‌شان بود و لحظات آخرشان را با خدا رازونیاز می‌کردند، حالت عجیبی داشتند و این را بدون اغراق می‌گویم که آن موقع خداوند حجابی را از ما برداشته بود و خیلی راحت تشخیص می‌دادیم که چه کسی نوبتش شده و باید شهید شود.

به قولی بچه‌ها می‌گفتند فلانی دارد نور بالا می‌زند. چهره آن فرد را نور عجیبی فرا می‌گرفت. من خیلی خوب یادم است دوست خیلی خوبم شهید مصطفی موحدی قمی را که شب آخر نماز مغرب و عشا را که به فرادی می‌خواند، حالت بسیار عجیبی داشت و نور از چهره‌اش ساطع می‌شد. او غرق در مناجات بود و من هم که دوست صمیمی ایشان بودم، به نماز آخرش نگاه می‌کردم و حسرت می‌خوردم. بعد از نماز گفتم: «مصطفی منو یادت نره، بی وفا نباشی، روز محشر من جزو اون چهل نفری که میتونی شفاعت کنی اون آخر لیست قرار بده». دلم به این خوش است که این دوست شهیدم این قول را به من داده و با این قول و قرار دارم زندگی می‌کنم، که یک روزی بیاید و به دادم برسد.


[ دوشنبه 93/4/30 ] [ 7:43 عصر ] [ م.ص ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

موضوعات وب
لینک های مفید
لینک دوستان
لینک های مفید
امکانات وب
عمارنامه : نجوای دیجیتال بصیرت با دیدگان شما 		AmmarName.ir

بازدید امروز: 311
بازدید دیروز: 825
کل بازدیدها: 4401525