یک مرتبه از کمپ فرماندهی یک عالمه قلچماق ریختند و با مشت و لگد افتادند به جان شعبان و به قصد کشت، زدنش. چند دقیقه بعد، با سر و صورت خونی و زخمی آوردنش. بیرمق و بیحال نالید و گفت: «نگویید کلت دارم که اگر بگویید، میبندتان به تانک.»
به گزارش «گروه حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، ظهر بود. توی ارودگاه «تکریت 2»، هنوز نیم ساعت نگذشته بود که کار بازجویی برای دهمین بار شروع شد. هربار که از نقطهای به نقطه دیگر برده میشدیم، پیش از اینکه دستهایمان را باز کنند، لقمه نانی بدهند، کار استنطاق آغاز میشد. باید ریزبهریز جزئیات گذشته خودمان را برای بازجوهای سمج و وحشی میگفتیم. دستشان را خوانده بودیم و سرکار میگذاشتیمشان، اما تا استاد شدن خیلی فاصله بود تا پس از بازجویی کمتر کتک بخوریم.
عراقیها به رزمندههای کمسن و سال بهشدت حساس بودند، زیر هجده سال را بدجوری میزدند. خشمشان این بود که این بچهها با سن کم آمدهاند برای دفاع و شدهاند «حرس الخمینی». به تناسب رستهها، تنبیهها هم بالا میرفت؛ پاسدار، بعد بسیجی. اگر فرمانده بسیجی بودی که واویلا بود، حالت را جا میآوردند. برای همین بیشتر بچهها سنشان را با توجه به قد و هیکلشان بالا میگفتند.
«شعبان صالحی» فرمانده گروهان یک از گردان «یارسول(ص)» گوشهایش را تیز کرده بود که بفهمد عراقیها چه سؤالی میکنند و بچهها چه جوابی میدهند، چرا آخر بازجوی اینقدر مشت و لگد و کابل و باتون میزنند، بعد طرف را هل میدهند تو و کشان کشان یکی دیگر را میبرند.
صالحی میدانست که اگر لو برود، چه بلایی سرش میآورند. آخرین سؤال عراقیها که منجر به خشونتشان میشد، نوع رسته بچهها بود. هرکدام به تناسب رسته، کتک میخورند.
اولی گفت: «من تیربارچی بودم.»
حسابی زدنش.
دومی گفت: «من خدمه تانک بودم.»
بدجوری زدنش.
سومی گفت: «امدادگرم.»
با مشت و لگد افتادند به جانش.
چهارمی گفت: «آرپیچیزن.»
و هر که چیزی میگفت، کتک مفصلی از عراقیها میخورد. شعبان با خودش فکر کرد و به ما گفت: «بچهها! نوبت من که شد، میگویم کلاش دارم. کلاش از همه سلاحها کوچکتر است، در نتیجه کمتر کتک میخورم.»
طولی نکشید که نوبت شعبان شد. چون نزدیک بودیم، صدایش را میشنیدیم. ما که از نیروهای شعبان بودیم، منتظر بودیم، ببینیم چه بلایی سرش میآید و آیا این کلاشینکف نجاتش میدهد یا نه؟ آخر بازجویی بود و پاسخ سرنوشتساز. سرباز عراقی ازش پرسید: «اسلحهات چی بود؟»
شعبان یک کلام گفت: «کلاشینکف.»
نفسها در سینه حبس شده بود. از قیافه حق به جانبش معلوم بود که تو دلش بشکن میزند. تا گفت کلاش، سرباز عراقی مشت محکمی به صورت شعبان زد و سرباز دیگری فریاد زنان دوید طرف کمپ فرماندهی ارودگاه و هی داد میکشید: «فرمانده! فرمانده، فرمانده.»
ما همه گیج شده بودیم. خدایا چه شده است؟ یک مرتبه از کمپ فرماندهی یک عالمه قلچماق ریختند و با مشت و لگد افتادند به جان شعبان و به قصد کشت، زدنش. بعد دستانش را بستند و او را بردند. چند دقیقه بعد، با سر و صورت خونی و زخمی آوردنش. ولو شد و ما همه زدیم زیر خنده که کلاش عجب نانی برایت پخت! بیرمق و بیحال نالید و گفت: «نگویید کلت دارم که اگر بگویید، میبندتان به تانک.»
او مینالید و ما میخندیدیم. بعد فهمیدیم که اسلحه کلاش از دید عراقیها مال فرمانده است و اگر بگویی کلت، فکر میکنند که تو فرمانده لشکری و میبرندت استخبارات.
هنوز کار بازجویی تمام نشده بود و یکی یکی بچهها را برای بازجویی بیرون میبردند. نوبت پیرمردی شد. شصتوپنج سالی داشت، بیسواد و شوخطبع بود. ازش پرسیدند: «اسلحه تو چه بود؟»
پیرمرد گفت: «من امدادگر بودم، سقا بودم، آب میدادم به یاران حسین(ع).»
اینها را با حال و هوای خاصی گفت. عراقیها شروع کردند به کتک زدن. پیرمرد مدام زیر شلاق، زیر مشت و لگد و زیر باتون داد میزد: «دخیل الخمینی!... دخیل الخمینی!»
عراقیها بدجور میزدنش و از این مقاومتش خشمگینتر میشدند. هرچه میزدن، او همین را میگفت. ما همه مات و حیران مانده بودیم که خدایا این پیرمرد چهقدر عاشق امام است. به او حسودیمان شد. عراقیها خسته شدند، یکی پیرمرد را نگه داشت و دیگری با مشت، چنان توی دهان پیرمرد کوبید که تمام دندانش خرد شد و خون از لبش فواره زد. هلش دادند سمت ما و او با همان دهان پر خون، دوباره رو کرد به عراقیها و داد زد: « دخیل الخمینی!...»
یکی با لگد، طوری به او زد که پهن شد توی بغل ما. صورت و دهان پیرمرد را پاک کردیم و گفتیم: «عجب آدمی هستی! چهقدر دخیل الخمینی میکنی؟ داشتند میکشتنت. برای چی این همه میگفتی؟»
پیرمرد گفت: «توی تلویزیون خودمان دیدم که هر وقت اسیر عراقی میگیرند، دخیل الخمینی که میگوید، بهش آب میدهند.»
بچهها از خنده روی زمین ولو شدند، حالا نخند، کی بخند. پیرمرد توی تلویزون دیده بود که عراقیها موقع اسیر شدن، دستهایشان را بالا میبرند و دخیل الخمینی میگویند، گمان کرده بود این دخیل الخمینی، بینالمللی است و هر که، هر کجا اسیر شد، باید دستش را ببرد بالا و همین را بگوید. خندهبازاری بود. پیرمرد هم میخندید و میگفت: «ای بابا! من موقعی که اسیرم شدم، دستم را بالا بردم و داد زدم، دخیل الخمینی، دخیل الخمینی و اینها هی من را زدند نامردها.»
*نویسنده : غلامعلی نسائی