NTENT="IR" />
کلارآباد دات کام |
آقا را که دیدیم دیگه نمیدانستیم چهکار کنیم. حسین دوست داشت آقا را ببیند. وقتی ایشان را دیدیم، گریه می کردیم. آقا گفتند دخترم خوشحال باشید که حسین دانشگاه اصلیش قبول شده است. دیدار آقا برای ما از همه بهتر بود. نشستیم پای صحبت خانوادهی حسین تا برایمان هر چه دوست دارند بگویند. پدری که هنوز بعد از گذشت یک سال پیراهن سیاه بر تن داشت و شکستگی و غم در چهرهاش موج میزد؛ و مادری که هر گاه از حسیناش برایمان گفت، اشک و پریشانی صورتش را در بر میگرفت. آنچه در ادامه میخوانید ماحصل این گفتگو است. پدر شهید: حسین میگفت مدرسه و بسیج فرقی ندارد حسین خیلی مهربان بود، خیلی بچهی ساده، با ایمان و خوبی بود. صبحها میرفت مدرسه تا ?، ? هم میرفت پایگاه تا ??–?? شب؛ وقتی میآمد میگفتیم مگر تو درس و مشق نداری؟ میگفت خب مدرسه میروم پایگاه هم میروم، فرقی ندارد با هم. خلاصه حسین در این کارها خیلی فعال بود. شبها میرفت گشت میداد. چهارراه چشمه علی میرفت ، چهار راه خط آهن، فلکه دولتآباد. میگفتیم مواظبت کن از خودت، حواست باشد یک وقتی یکی با چاقویی چیزی حمله میکند، میگفت نه، کاری به کسی نداریم، ما فقط ماشینها را بازرسی میکنیم. تا نیمه شب بیدار ماند تا آرا شمارش شود… برای انتخابات رئیسجمهوری نمیتوانست رای بدهد، چون ?? سالش نشده بود، اما از صبح رفت تا غروب آنجا بود. گفتم تو که رای نمیتوانی بدهی، برای چه اینجا ایستادی؟ گفت خب من کمک میکنم. تا ??-?? شب آنجا بود. ??:?? بود آمد. موقعی که شمارش آغاز شد به او گفتند «حسین میتوانی بروی، داخل مسجد شما را راه نمیدهیم». آمد پشت در مسجد نشست تا رایها که شمارش شد، به او گفتند چه کسی رای آورده، بعد آمد خانه. من نبودم، سر کار بودم، صبح آمدم دیدم از خستگی دیروز هنوز خوابیده است. امسال دانشگاه قبول شده بود صبح روز شنبه ?? خرداد هم امتحان داشت. رفت امتحانش را داد و آمد، گفت دیگر امتحاناتم هم تمام شد؛ دیگر بچه مدرسهای نداری. رفته بود کنکور دانشگاه امتحان بدهد گفتیم دانشگاه که قبول نمیشود، همینطور رفته بود امتحان بدهد، بعد از اینترنت دیدیم قبول شده اصلا ما باورمان نمیشد. بعد از آن دوباره میخواست برود برای کنکور دانشگاه دولتی، کارتش را هم گرفته بود، دیگر نرفت! یکشنبه شب رفت بیرون، صبح دوشنبه فرستاده شد بیمارستان. رفتیم رسیدیم به او، یک ساعت بعدش تمام کرد … پهلویش شکسته بود دست من را گرفت فشار داد، بلند شد آنقدر گریه کرد، اکسیژن دهانش بود، سرم دستش بود، بلند شد نشست دست من را فشار داد، گریه کرد اشک میریخت مثل ابر بهار، نمیدانستم دیدم فقط پاهایش بسته است، نمیدانستم که پهلویش هم شکسته است. گفتند پاهایش شکسته، گفتم عیبی ندارد، یکی دو دقیقه کنارش ایستادم گریه کردم، آمدم بیرون بعد از یک ساعت گفتند که تمام کرد. حرفی به آن صورت برای من نزد، چون اکسیژن در دهانش بود حرفی نزد که بگوید چه اتفاقی افتاده است، کجا رفته، برای چه رفته؟ بسیجی بود دیگر، به او ماموریت داده بودند برود سعادتآباد، از اینجا رفت سعادتآباد، آنجا شهید شد. تقلبی در کار نبود تقلب که نبود، چون آقای احمدینژاد رای آورده بود اینها به خاطر این میخواستند یک کاری کنند که رای او باطل شود. وقتی ایشان رای آورد آنها از ناراحتیای که داشتند میخواستند همه رایها را باطل کنند. مادر شهید: حسین بیمه امام زمان بود حسین مال ائمه بود، بیمهی ائمه بود. حسین در کودکی یک مریضیای گرفت، چهل روزش بود که دکترها جوابش کردند، یعنی تمام بیمارستان گفتند «این نمیمونه»، ما برداشتیم در ملحفه پیچیدیماش، آوردیم بیمهی امام زمانش کردیم، مریضیاش خوب شد، اصلا روز به روز بهتر و خوشگلتر شد. دکترها گفته بودند ناراحتی دارد، اصلا نمیماند. برای شهادتش ناراحت نیستیم حسین که شهید شد، از سر کوچه تا ته کوچه برایش گریه میکردند، آنقدر که اخلاقش خوب بود. خیلی معرفت داشت، شجاع بود، نترس بود. مثلا در همان روز آمد بعد از ظهرش من اینجا نشسته بودم، آمد گفت «مامان انقدر شلوغ شده بود»، گفتم کجا؟ گفت «ولیعصر که رئیس جمهور سخنرانی کرد». گفتم «حسین تو رفته بودی؟»، گفت «آره». گفتم «چه خبر بود؟»، گفت «مامان یه سنگهای بزرگی آورده بودن پرتاب میکردن»، گفتم «اگر یه دونه از اونا تو سرت بخوره تو ضعیفی از بین میری» گفت نه. شبش هم آمد باز میخواست برود. ساعت حدود ? بود، اذان میگفتند. گفتم خوب الان اذان است دارد میرود مسجد، جایی نمیرود. این چند روزه هم من همش میگفتم «خوب شلوغه نرو»، میگفت «مامان اینجا که نیست، بالاهاست. دیگر ما خودمان یک بسیجی هستیم، بسیجی هم معلومه باید چیکار کنه.» خیلی نترس بود یعنی از شجاعت و معرفت حرف نداشت. خیلی خوب بود، ما خیلی ناراحتیم، ولی ناراحت برا شهید شدنش نیستیم. نمیدانستیم صبحهای دوشنبه وسایل زیارت عاشورا را آماده میکند حسین یک بچهی با ایمان و با خدا بود. یعنی اذیتش به مورچه هم نمیرسید. هر موقع میرفتم مدرسه سوال میکردم برای درسهایش نمرههایش عالی بود. برای زیارتهای عاشورا دوشنبهها صبح زود میرفت. من گفتم خوب جوان است، دنبالش یک روز صبح رفتم تعقیبش کردم گفتم ببینم کجا میرود. رفتم دیدم رفت داخل مدرسه، وقتی زنگ خورد رفتم به مدیرش گفتم چرا حسین ما دوشنبهها زود میآید؟ گفت حسین دوشنبهها میآید وسایل نمازخانه، زیارت عاشورا، چای و … را آماده میکند برای بچهها. باور نمیکردیم دانشگاه قبول شده باشد خیلی فعال بود. از مدرسه میآمد زنگ میزد میگفت مامان حوزهام، پایگاهم یک ربع دیگه میآیم. اخلاقش حرف نداشت. رشتهاش نقشهکشی ساختمان بود؛ رفت امتحان داد برای دانشگاه آزاد. بعد از اعلام نتایج یکی از خواهرانش کارمند است، شمارهی کارت حسین را گرفت تا از اینترنت ببیند. من همینجور که الان نشستهام، نشسته بودم، هیچکس خانه نبود حسین هم مدرسه بود پدرش هم شبکار بود همیشه، همینجور نشسته بودم گوشم به تلفن بود. دیدم تلفن زنگ خورد، خواهرش گفت میدانی مامان چه شده! از خوشحالی نمیدانست چه کار کند، گفت حسین قبول شده! خصوصیات حسین حرف نداشت، یعنی یک سال است حسین رفته، تمام دوستانش، آشناهای محل، برای حسین همینجور گریه میکنند. اصلا باور نمیکردند که حسین رفته باشد سعادتآباد. چون تا نماز اینجا بود. حسین بچهی آخرمان بود. خیلی برایمان عزیز بود، جان ما بود حسین. الان یک سال است جایش خالی است در خانه. خیلیها آمدند از مسئولین از طرف ریاست جمهوری آمدند، از طرف رئیس مجلس، از طرف شهرداری کل تهران، ستاد نماز جمعه… خلاصه مسئولها خیلی آمدند. من که رفتم بیت رهبری، عکس حسین را بردم، کارت دانشجوییاش را بردم، قبولیاش را بردم… یک سال است خانهمان از صبح تا غروب گریه است ما از یک لحاظ خیلی ناراحتیم، یک سال است خانهمان از صبح تا غروب گریه بوده، ولی از یک لحاظ میگوییم خوب خدا را شکر که حسین راهی رفت که سرافراز شدیم. بهترین اتفاق یکسال گذشته دیدار آقا بود پارسال ماه رمضان ، روزه داشتیم که رفتیم که نماز جماعت را با «آقا» خواندیم. چند روز دیگر یک سال میشود. آقا را که دیدیم دیگه نمیدانستیم چهکار کنیم. حسین دوست داشت آقا را ببیند. همیشه میگفت چرا ما را از طرف بسیج و مدرسه نمی برند آقا را ببینیم. وقتی ایشان را دیدیم، گریه می کردیم. آقا گفتند دخترم خوشحال باشید که حسین دانشگاه اصلیش قبول شده است. دیدار آقا برای ما از همه بهتر بود. در اینترنت خیلی اشتباه مینویسند در اینترنت خیلی اشتباه مینویسند، به خاطر همین ما اکثرا نمیگذاریم کسی بیاید. الان ما سرخاک حسین مینشینیم خیلیها میآیند عکس و فیلم میگیرند، اما من اگر کارت نداشته باشند نگاه نکنم، نمیگذارم. اگر موسوی و کروبی آمده بودند… آقای موسوی و آقای کروبی هیچ نیامدند، گفته بودم اگر هم دم در آمدند راهشان نمیدادم ابدا. ولی خوب این اتفاقی که برا بچهی من پیش آوردند، صددرصد از طرف اینها بودهاند دیگر؛ از طرف آنها که ضد انقلاب بودند. حنانه (خواهر زاده شهید): با خودم میگویم کاش داییام شهید نمیشد… بسم الله الرحمن الرحیم، دایی من خیلی مهربان بود، هر موقع از بیرون میآمد برایم خوراکی میخرید. با موتور من را بیرون و پارک میبرد. باهام شوخی میکرد، بازی میکرد. با خودم میگویم کاش داییم شهید نمیشد. [ سه شنبه 89/5/26 ] [ 9:32 صبح ] [ م.ص ]
[ نظر ]
|
|