NTENT="IR" />
کلارآباد دات کام |
دست برد پشت کمد و قاب عکس بزرگی را از آنجا بیرون آورد. در کمال تعجب دیدم عکس خودش است. وقتی پرسیدم این چیست؟ گفت: این عکس رو چند وقت پیش انداختم و دادم یه دونه ازش بزرگ کردند. این رو آماده کردم واسه حجلهی شهادتم.
صبح جمعه 30 آذر 1363 همینطور که داشتیم از حاشیهی خیابانی در دزفول میرفتیم، با صدای ترمز شدید وانت تویوتایی که پشت سرمان ایستاد، هر سه از جا پریدیم. برگشتم و با عصبانیت داد زدم: "هوشششش بابا ". یکباره چشمم به داخل تویوتا افتاد و رحمان را دیدم که داشت میخندید. تا فهمیدم که بدجور خراب کردهام، رویم را کردم به طرف عباس و ادامه دادم: - هوشششش عباس آقا ... مگه نمیدونی وانت تویوتاها حق دارن از توی پیادهرو هم رد بشن؟ خب برو کنار دیگه. [ یکشنبه 89/9/21 ] [ 10:32 صبح ] [ م.ص ]
[ نظر ]
|
درباره وبلاگ
موضوعات وب
آخرین مطالب
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
آرشیو مطالب |