NTENT="IR" />
کلارآباد دات کام |
دستش را تو دستانم گرفتم.کم کم خنده اش را خورد. گفتم: "می خواستم بپرسم پدرت جبهه اس؟! " لبخند رو صورتش یخ زد. کم کم حالش عادی شد. گفت: "پس خیاط هم افتاد تو کوزه! " صدایش رگه دار شده بود. ادامه مطلب... [ پنج شنبه 90/2/15 ] [ 10:47 صبح ] [ م.ص ]
[ نظر ]
|
درباره وبلاگ
موضوعات وب
آخرین مطالب
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
آرشیو مطالب |