NTENT="IR" />
کلارآباد دات کام |
بالای سرم را نگاه کردم، یکه خوردم. وقتی چشمهایم به تاریکی عادت کرد، «بروجردی» را شناختم. به سرعت برخاستم و نشستم. ساعت دو نیمه شب بود. با چشمهای متعجب، چشم دوختم به او. گفت: "منطقه جنگی است، برادر! بلند شو لباست را بپوش و دوباره بگیر بخواب! " ادامه مطلب... [ سه شنبه 90/3/3 ] [ 8:52 صبح ] [ م.ص ]
[ نظر ]
|
درباره وبلاگ
موضوعات وب
آخرین مطالب
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
آرشیو مطالب |