NTENT="IR" />
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کلارآباد دات کام
قالب وبلاگ

سبک زندگی شهدا به روایت همسرانشان - 14

 ماجرای خواب همسر شهید یاسینی و سقوط هواپیمای او/ وقتی کردهای ایران یاسینی را با عراقی‌ها اشتباه گرفته و کتکش زدند

همسر شهید یاسینی می‌گوید: یکی از شب‌های ماه رمضان خواب دیدم هواپیمای علی سقوط کرد. علی گفته بود: «هر خوابی می‌بینی به من نگو. من خیلی به خواب اعتقاد دارم. بذار با ذهن مثبت از خونه برم بیرون وگرنه تا شب همین طور فکرم مشغوله». من هم بهش نگفتم.

به گزارش خبرنگار حوزه مقاومت و پایداری گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ شهادت در فرهنگ دینی و بومی ما مقام بزرگی است و شهدا با نحوه مرگ خود به این مقام دست پیدا کردند اما بدون تردید نحوه زندگی آنها به گونه‌ای بوده که این نوع مرگ را برای آنها رقم زده است. یکی از بهترین افرادی که در خصوص نحوه زندگی شهدا اطلاع دارند و واجد این شایستگی هستند که زندگی عملی شهدا را حداقل در بعد خانوادگی آن به تصویر بکشند همسرانشان هستند. در سلسله گزارش‌های «سبک زندگی شهدا به روایت همسرانشان» راوی روایت زنان شهدا از زندگی همسرانشان می‌شویم.

 در چهاردهمین شماره از این سلسله گزارش‌ها به بازخوانی برگ‌هایی از زندگی خانوادگی شهید علیرضا می‌پردازیم. شهید یاسینی در تاریخ 15 فروردین سال 1330 متولد شد و در 6 آبان سال 1352 با پروانه محمودی ازدواج کرد. وی در 15 دی ماه سال 1373 به شهادت رسید.

 همسر شهید یاسینی در خاطرات خود از زندگی با وی می‌گوید:

 - از فرای روز عقد زندگی زیر یک سقف را شروع کردیم. علی دلش می‌خواست که از همان اول مستقل باشیم ولی پدر و مادر می‌گفتند: «تو هم مثل پسر خودمونی. پروانه درس داره، زوده حالا بره زیر بار مسئولیت و خونه‌داری. اینجا باشین راحت‌ترین. خیال ما هم راحت‌تره».

 اتاق خودم را که طبقه بالا ساختمان بود آماده کردیم. پدر خیلی اصرار داشت که برایم جهیزیه بگیرد ولی علی نگذاشت. گفت: «شما همین قدر که زحمت پروانه رو کشیدین بزرگش کردین اجازه دادین درس بخونه برای من همه چیزه. از این به بعدش را بسپرین به من». با هم رفتیم خیابان زند، کالای خانه. دست‌های همدیگر را گرفته بودیم دورتادور مغازه را ورانداز می‌کردیم. یک لباس‌شویی ارج، یک یخچال ایرانی و چند تا وسیله دیگر هم سفارش دادیم.

 علی چک داد. ماهی پانصد تومان هم قسط. از چانه زدن خوشش نمی‌آمد. هر وقت خرید می‌کردیم یک چیزی هم اضافه می‌داد به شاگرد مغازه. نمی‌گذاشت من هم حرفی بزنم. می‌گفت: «مگه چقدر می‌خواد تخفیف بده، کار قشنگی نیست که یه خانم با فروشنده بحث کنه».

 سال اول زندگی توی همان اتاق گذشت. صبح‌ها با هم می‌رفتیم؛ من دانشسرا، او پایگاه. ظهرها برمی‌گشتیم برای نهار. دوباره می‌رفتیم تا غروب. بیشتر شب‌ها بیرون غذا می‌خوردیم. اوایل زندگی‌مان مثل دوران نامزدی بود؛ همه چیز شیرین و رویایی. الان که فکر می‌کنم می‌بینم مثل این بود که فرشته‌ای از آسمان بیاید و اشاره‌ای بکند و در چشم به هم زدنی این زندگی را برای من بسازد.

 - با همه سختی‌هایی که زندگی‌مان داشت کنار علی همه چیز آسان بود. توی این همه انتقالی یک بار نگذاشت من به چیزی دست بزنم. وسایل را می‌برد، خانه را می‌چید، بعد می‌آمد دنبال ما. خانه‌مان طبقه چهارم بود، خانه بزرگی بود؛ چهار خوابه دویست متر شاید هم بیشتر. برای ما خیلی بزرگ بود. اتاق‌ها را موکت کرده بود. هنوز بوی رنگ می‌داد. این اولین باری بود که از خودمان خانه داشتیم. احساس خوبی بود. مثل اینکه بعد از یک سال و چند ماه تازه داشتیم مستقل می‌شدیم.

 علی بیشتر وقتش را با من و بهزاد می‌گذارند. هر وقت می‌آمد خانه یک چیزی برای بهزاد خریده بود؛ سه چرخه، توپ و ... دوست‌هایش بهش می‌خندیدند و می‌گفتند: «اوه، رضای بچه ندیده رو نگاه کنین. بیچاره مگه اجاقت کور بوده». اسمش علیرضا بود. دوست‌هایش رضا صدایش می‌کردند. علی هم از پشت پنجره برایشان شکلک درمی‌آورد. یعنی که دل‌تان بسوزد. بهزاد چهار پنج ماهه شده بود. تازه داشت لپ درمی‌آورد. از پشت سر که نگاهش می‌کردی لپ‌هایش از دو طرف زده بود بیرون.

 خاطره اولین روزهای جنگ

 - من از جنگ هیچ تصوری نداشتم. همه دنیای من علی بود و بچه‌ام. همین خانه که داشتیم با خوبی و خوشی در آن زندگی می‌کردیم. آن روز برای بار اول فکر کردم که شاید علی را از دست بدهم. چند روز اول همه به خودشان دل‌داری می‌دادند که دو سه روز بیشتر طول نمی‌کشد و این چند روز را هم یک جوری تحمل می‌کنند.

 هوا تاریک شده بود. از مردها خبری نبود. همسایه‌ها می‌گفتند: «بیایید شب را با هم توی راهرو بخوابیم که نترسیم» ولی من دوست نداشتم. منتظر علی بودم. می‌دانستم برمی‌گردد. ساعت دو، سه نیمه شب بود که آمد. خیلی نگران بود. یکجا بند نمی‌شد. مثل مرغ پر کنده همان دم در این طرف و آن طرف می‌رفت. چند بار داد زد «جنگ شده می‌فهمی؟» دست‌هایش را مشت کرده بود و می‌گفت: «من رفتم بمباران کردم. من آدم کشتم. می‌دانی آدم کشتن یعنی چی؟»

 حتی توی خانه نیامد. فقط من و بچه‌ها را نگاه کرد. بغل‌مان کرد و رفت. با دوست‌هایش آمده بود. آمدند دستش را گرفتند و بردند. می‌بردندش، من هم همین طور ایستاده بودم نگاهش می‌کردم. سه روز تمام هواپیماها توی آسمان بودند. دیگر نمی‌دانستیم کدام ایرانی است کدام عراقی؟ ضدهوایی که می‌زدند می‌ترسیدیم. توی این سه روز علی را ندیدم.

 وضع خیلی بدی بود. آب و برق و تلفن قطع بود. از هیچ کس خبر نداشتیم. از خانه هم نمی‌توانستیم برویم بیرون. چند تا اتوبوس آوردند پایگاه گفتند: «اینجا دیگه امن نیست باید پایگاه رو تخلیه کنید». می‌گفتند: «شما باید برید جای امن تا شوهرهایتان با آرامش پرواز کنند». دلم نمی‌خواست بروم، گفتم: «باید شوهرم را ببینم. تا نبینمش از اینجا نمی‌رم». فایده نداشت. همه باید می‌رفتند.

 هیچ چیز با خودم نبردم. فقط یک ساک لباس برای بچه‌ها و آلبوم‌ها را برداشتم. آلبوم‌ها خاطراتم بود. اگر خانه خراب می‌شد و همه چیزش از بین می‌رفت برایم مهم نبود ولی عکس‌های علی را نمی‌خواستم از دست بدهم. همه آن عکس‌ها یادگار بهترین روزهای زندگی‌ام بود. حال و روز خودم را نمی‌دانستم. مثل میت‌ها شده بودم. اشک توی چشم‌هایم جمع شده بود. ولی گریه‌ نمی‌کردم. توی راه همه گریه می‌کردند؛ بچه‌ها هم، ولی من و بهزاد و مهدی فقط نگاه می‌کردیم به خانه‌مان که از آن دور می‌شدیم به علی که حالا دیگر کنارمان نبود. شیراز پیاده شدم. رفتم خانه پدرم.

 خواب سقوط هواپیما و کتک خوردن شهید یاسینی در مرز

 - یکی از شب‌های ماه رمضان بود. خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم هواپیمای علی جلوی چشم‌هایم سقوط کرد. علی گفته بود: «هر خوابی می‌بینی به من نگو. من خیلی به خواب اعتقاد دارم. بذار با ذهن مثبت از خونه برم بیرون وگرنه تا شب همین طور فکرم مشغوله». من هم بهش نگفتم ولی آن شب خودش هم نمی‌توانست بخوابد. پرواز کَب داشت؛ یعنی گشت روی مرز. سه صبح تا وقت رفتن پلک روی هم نگذاشت.

 سحری هم نان و هندوانه و کمی تخم مرغ خورد. نگذاشت برایش غذا آماده کنم. رفت توی اتاق بچه‌ها. بوسیدشان، انگار نمی‌توانست دل بکند. ایستاده بود روی پاشنه در و دیوار را نگاه می‌کرد. موقع خداحافظی گفت: «خداحافظ ما رفتیم برمی‌گردم» هیچ وقت نمی‌گفت برمی‌گردم. نگرانش بودم دلم نمی‌خواست به دلم بد راه بدهم. ولی دلم شور می‌زد. صدای غرش هواپیمایش را که شنیدم پلک‌هایم سنگین شد.

 دم دم‌های صبح بود که یکی از همسایه‌ها تلفن زد. خواب خواب بودم. صدایم گرفته بود، خوب نمی‌شنیدم که چه می‌گوید. گفت: «پروانه خوابیدی؟» گفتم: «خب آره». گفت: «مگه خبر نداری؟ هواپیمای شوهرت را زدن. هیچ خبری هم ازش نیست». بدنم بی‌حس شد. گوشی تلفن از دستم افتاد. قلبم تند تند می‌زد. نمی‌توانستم حرف بزنم یا از جایم تکان بخورم.

 با خودم گفتم: «وای پروانه! از اون چیزی که می‌ترسیدی سرت اومد». هر طوری بود تماس گرفتم گردان، آقای کاشف بود. گفت: «نه بابا! کی این چیزها را به شما گفته. رضا طوریش نیست حالش خوبه الان هم همین جا داره صبحونه می‌خوره». گفتم: «اگه راست می‌گین گوشی رو بدین باهاش حرف بزنم». گفت: «همین الان رفت توی اتاق». هیچ کس جواب درستی نمی‌داد همه می‌خواستند دلداریم بدهند بالاخره فرمانده پایگاه شهید خضرایی تلفن زد. به من می‌گفتن حاج خانم. گفت: «حاج خانم اصلا ناراحت نباشین. راست می‌گن هواپیمای رضا رو زدن ولی الان رضا توی مرزه ما هم دو تا هلی‌کوپتر فرستادیم دنبالشون. کابین عقبش هم سالمه».

 آرام نمی‌شدم، باورم نمی‌شد، بی‌تابی می‌کردم. گفت: «می‌خواین وصل کنم با خودش حرف بزنین»؟ گفتم: «تو رو خدا بذارین صداش رو بشنوم». بی‌سیم زدند آمد پشت بی‌سیم؛ خودش بود، می‌خندید، گفت: «بیخودی نگران نشو تو که می‌دونی من چیزیم نمی‌شه مگه بهت نگفتم من ضدگلوله‌ام»؟ غش غش می‌خندید. گفتم: «علی راست می‌گی؟‌ دستت کنده نشده؟ پاتو نبریدن؟ همه چیز سر جای خودشه؟» گفت: «بابا باور کن من یه خراش هم برنداشتم. شام منتظرم باش».

 چهار تا هواپیمای عراق تو مرز کردستان محاصره‌اش کرده بودند؛ یکی بالا، یکی زیر شکم، دو تای دیگر هم دو طرف بال‌ها. می‌خواستند هواپیما را سالم بنشانند توی خاک عراق که بعد استفاده تبلیغاتی کنند و بگویند «یاسینی رو سالم گرفتیم». چند تا راکت پرتاب کرده بود کشانده بودن‌شان توی خاک ایران. آنها که حمله کرده بودند ایجکت کرده بود توی یکی از مزرعه‌های کردستان فرود آمده بود. وقتی برگشت جای چتر و طناب‌ها و چند تا کبودی روی بدنش مانده بود.

 کشاورزها فکر کرده بودند عراقی است، با بیل و کلنگ و سنگ افتاده بودند به جانش. هر چه قسم خورده بود که من ایرانیم قبول نمی‌کردند. فارسی بلد نبودند که حرفش را بفهمند. بالاخره یکی‌شان که کمی فارسی می‌دانسته حرف‌هایش را می‌فهمد و به پاسگاه تحویلش می‌دهند.

 سفر به مشهد و استفاده نکردن از امکانات بیت المال

 - یک روز بهش گفتم علی چند روز مرخصی بگیر ما رو ببر مشهد زیارت. دستش خالی بود. تا وقتی بود کمک خرج پدرش بود. می‌گفت: «پدر و مادرم به گردنم حق دارن». نتوانست بلیط ایران ایر بگیرد؛ قیمتش بالا بود. دلش هم نمی‌خواست از طریق اداره اقدام کند. اگر می‌خواست بهترین جا را با بهترین بلیط بهش می‌دادند.

 با پیکان خودمان راه افتادیم رفتیم مشهد. صبح زود بود که به یکی از شهرهای نزدیک مشهد رسیدیم. توی میدان اصلی شهر ماشین را زد کنار، ایستاد به تماشای مردم که با لباس گرمکن توی میدان نرمش صبحگاهی می‌کردند. باورش نمی‌شد، آنقدر درگیر جنگ شده بود که نمی‌توانست باور کند مردم به این راحتی زندگی می‌کنند. صبح‌ها نان داغ می‌خرند برای صبحانه. چند دقیقه‌ای مات و مبهوت ایستاد نگاه‌شان کرد. خیلی وقت بود بین مردم زندگی نکرده بودیم. توی پایگاه به جز همسایه‌ها و هواپیماهایی که دایم می‌پریدند و صدای آژیر قرمز چیز دیگر نمی‌دیدیم.

 مشهد که رسیدیم جا پیدا نمی‌شد. هر جا رفتیم جواب‌مان می‌کردند. فقط لازم بود یک تلفن بکند به ستاد نیروی هوایی آنجا بگوید من یاسینی هستم؛ بهترین جا را به‌مان می‌دادند. ولی می‌گفت: «بیت‌الماله، جواب پس دادن داره». خودش هم گیج زندگی مردم شده بود که چقدر عادی رفت و آمد می‌کردند. چند بار گفت: «مثل اینکه اینجا اصلا جنگ نیست انگار نه انگار بچه‌های مردم دسته دسته دارن از دست می‌رن».

 سر ماشین را کج کرد که برگردیم. نمی‌توانست آن وضعیت را ببیند. گفتم «علی من فقط اومدم که دستم به ضریح امام رضا (علیه السلام) برسه. تو رو خدا برنگرد». بالاخره یک مسافرخانه کثیف پیدا کردیم و دو شب آنجا سر کردیم برای زیارت.


[ چهارشنبه 93/6/26 ] [ 7:9 عصر ] [ م.ص ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

موضوعات وب
لینک های مفید
لینک دوستان
لینک های مفید
امکانات وب
عمارنامه : نجوای دیجیتال بصیرت با دیدگان شما 		AmmarName.ir

بازدید امروز: 715
بازدید دیروز: 6904
کل بازدیدها: 4421823