NTENT="IR" />
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کلارآباد دات کام
قالب وبلاگ
بچه‌ها دیدید ناگهان چقدر زود دیر شد؟
این دو روز وصل نمی‌دانم چرا غمی ناخوانده در سینه داشتم. جوانانی پر شور و شر بودیم که از هم جدا شدیم. حالا همدیگر را یافته بودیم در سربالایی زندگی/ «صارم» فرمانده شجاع که در بلندای قامت و فراخی سینه یکتای اردوگاه بود. به زحمت با چوبدستی هایش جابه جا می‌شد. سکته مغزی زمینگیرش کرده بود/ بچه‌ها دیدید روزگار چه زود گذشت و آسیاب عمر شقیقه هایمان را هاشور زد؟چند روز پیش آزادگانی که در دوران اسارت در اردوگاه موصل 2 با هم روزگار سپری کرده بودند، پس از 20 سال گرد هم آمده بودند تا یادی از آن داشته باشند.
به گزارش «تابناک» این همایش که به همت موسسه فرهنگی آزادگان و جمعی از بچه های موصل 2  از 23 تا 25 مهر در مجتمع آیه های مشهد برگزار شد، متن و حاشیه های جالبی داشت که برادر آزاده احمد یوسف زاده گزارش اختصاصی آن را به شرح زیر برای ما ارسال کرده است:
همه آمده بودند. همه که نه، شاید 1400 نفر آمده بودند. این یک رکورد جهانی است. بی شوخی می‌گویم، حداقل من نشنیده ام که اسرای جنگی یک اردوگاه پس از 20 سال با این تعداد دور هم جمع بشوند. این همایش مهم بدون حتی یک خبرنگار از صدا و سیما یا یکی از خبرگزاری‌ها برگزار شد.
این، یکی از اتفاقات نادر دفاع مقدس بود، می‌شد از این دیدار گزارش‌ها نوشت و مستندها ساخت، اما دریغ...

دکور زیبای اردوگاه
همه آمده بودند، با همان خصوصیات اخلاقی که توی اردوگاه داشتند. بذله‌گوها همچنان شوخ و شنگ و محجوب‌ها همچنان آرام و باوقار. در توصیف چهره‌های جدیدشان فقط می‌توانم بگویم به بازیگرانی می‌ماندند که گریم شده بودند برای اجرای سکانس «20 سال بعد»

احمد بندری و دوقلوهایش
نوجوان‌ها، میانسال شده بودند، جوگندمی و همچنان قبراق و پرانرژی. میانسال‌ها پیر شده بودند با سر و صورتی کاملا سفید. پیرمردهای اردوگاه اما در همان پیرمردی شان مانده بودند.
قوه بازشناسی من خیلی قوی است، بیشتر اسرای آزاد شده را اگر نه به اسم، ولی به هر حال می‌شناختم. حتی می‌توانستم بگویم که فلان کس در اردوگاه موصل سرگرمی اش چه بوده و با چه کسی بیشتر دمخور بود. خودم را ولی کمتر می‌شناختند. گویا بسیار تغییر کرده ام. حق دارند، 45 کیلو بودم و حالا 77 کیلو! چطور بشناسند. کسی که مرا می‌شناخت برای شناساندنم به دوستش می‌گفت، احمد یوسف زاده ، یادت نمیاد؟ همون لاغره که والیبالش خوب بود، قرآن با صوت می‌خوند، ... همین یکی دو آدرس کافی بود که شناخته بشوم.
این دو روز وصل نمی‌دانم چرا غمی ناخوانده در سینه داشتم. جوانانی پر شور و شر بودیم که از هم جدا شدیم. حالا همدیگر را یافته بودیم در سربالایی زندگی.
«صارم» فرمانده شجاع که در بلندای قامت و فراخی سینه یکتای اردوگاه بود. به زحمت با چوبدستی هایش جابه جا می‌شد. سکته مغزی زمینگیرش کرده بود.

«زمانی» نوجوان اهل آشتیان که در اردوگاه از ضعف باصره رنج می‌برد و عینک‌های ته استکانی داشت هم آمده بود. فکر می‌کنید به چه حالی؟ پسرش دستش را گرفته بود و دنبال خود می‌بردش. دیدن این منظره بدجوری پریشانم کرد. راستی اگر او 7 سال اسیر نبود، حتما می‌توانست چشمانش را درمان کند. لابد حالا دیگر خیلی دیر شده است.
«احمد بندری» همان بچه سرخوش اردوگاه که خوره والیبال و توپ بود، با دوقلوهایش آمده بود. دو پسر 18 ساله خوش لباس چشم سبز و خنده رو. محل اسکان بسیار بد بود، احمد خودش دوست داشت سختی محل اسکان را تحمل کند و شب را در میان دوستان قدیمی اش بماند، اما در عین حال نگران بچه‌ها بود نکند بهشان سخت بگذرد. شنیدم به بچه‌ها می‌گفت، اگه اینجا سختتونه می‌ریم توی شهر هتلی جایی پیدا می‌کنیم. یکی از بچه‌ها با لهجه غلیظ ماهشهری گفت، بابا! شما این همه راه اومدی با دوستات باشی، کجا بریم؟ جوانک بعد عبارت قشنگی به کار برد که نشان دهنده مرام و معرفتش بود، گفت، ... بابا! مُ درکِت می‌کُنُم، راحت باش.
توی جمع، اسرای روحانی هم بودند. با عمامه‌های سیاه و سفید، رفتار دوستانه آزاده‌ها با آنها اصلا شبیه رفتاری که ما با روحانیت داریم، نبود. بچه‌ها به آنها مشت می‌زدند، بغلشان می‌کردند و حتی شوخی‌های ناجور می‌کردند و البته احترامشان هم سر جایش.

محل اسکان خوب نبود ولی ارزشش را داشت
برخلاف همه برنامه ریزی‌های خوب همایش، جای خواب آنهمه آدم نه در شأنشان بود و نه متناسب با سن و سالشان. شاید برنامه ریزان فکرش را نکرده بودند که با مشتی آدم چهل، پنجاه ساله روبه رو می‌شوند نه با جوانان نوزده، بیست ساله آن روزها.


نمایش آمارگیری
اجتماعات در کنار سالن اسکان قرار داشت. دکورش برشی از اردوگاه بود که هنرمندانه طراحی و نصب شده بود. برنامه‌ها با نمایشی از آمار صبحگاهی شروع شد. بازیگران نمایش از میان آزادگان انتخاب شده بودند. کسانی که این نقش را هشت سال روزانه اجرا کرده بودند. برنامه‌های متنوعی اجرا شد، از آنهمه برای من زیباترین قسمت برنامه تلاوت قرآن توسط دکتر محمدتقی فخلعی بود، همو که وقتی صدای گرمش توی یکی از آسایشگاهها می‌پیچید همه گوش به پنجره‌ها می‌گذاشتند تا صوت داودی اش را بشنوند. فخلعی با موهایی نازک شده در اثر شیمی درمانی و تنی رنجور و البته روحی بسیار بزرگ از بستر بیماری به جمع ما آمده بود.

علیرضا ولی پور ـ سلیمان اورکی ـ سید اصغر هاشمی
به من هم فرصتی دادند که شعری، چیزی بخوانم. این متن را خواندم و لحظه‌هایی دوستانم را به اردوگاه موصل 2 بردم:
سلام بچه‌های خیبری، بچه‌های رمادی ،بچه‌های موصل 3 و 1، سلام احد عباسیان، سلام محسن شیرازی، سلام آقا شعبان که شک ندارم روحتان الان گوشه‌ای به تماشای ماایستاده.
بچه‌ها دیدید ناگهان چقدر زود دیر شد؟ روزگار چه زود گذشت و آسیاب عمر شقیقه هایمان را هاشور زد؟
الهی صد مرتبه شکر که حالا اینجا، در جوار آقا امام رضا یک بار دیگر دور هم جمع شدیم. بعد از 20 سال! باورتان می‌شود؟ از روزی که سر مرز خسروی همدیگر را به خدا سپردیم و زدیم به دل جاده سرنوشت، 20 سال گذشته است!
از هم که جدا شدیم پرت شدیم توی زندگی، درس‌های عقب افتاده را خوانده و نخوانده که دو تا چشم سیاه آمد توی سرنوشتمان و شدیم عاشق زار و یک سال بعد ونگ ونگ بچه و حقوق بخور و نمیر کارمندی و کرایه خانه و هزار جور دغدغه که توی چهار دیواری موصل دو، یکیش هم نبود.
ناوارد بودیم، اما بالاخره شروع کردیم به ساختن زندگی جدیدی که روزگار گذاشته بود پیش پایمان. طول کشید، اما بالاخره عقب افتادگی‌ها را جبران کردیم، دانشگاه رفتیم، مدرکی گرفتیم، یکی شد دکتر، یکی مهندس، یکی کارمندبانک شد، یکی رانند رئیس، یکی نماینده مجلس، یکی آبدارچی بخشداری. گذشت و کم کم دست و بالمان بازتر شد، سرپناهی ساختیم، غارغارکی خریدیم و هی ... الحمدا... آرام آرام زندگی ، سنگینی بارش را از دوشمان کم و کمتر کرد. چند وقت بعد اگرچه بال هایمان هنوز پر از تمنای پرواز بود، اما بازِ نشسته شدیم یا بهتر بگویم بازنشسته شدیم. سرمان که خلوت شد، یادمان آمد که‌ای دل غافل! ما دوستانی داشتیم مثل آب روان که سال‌ها با هم توی یک اردوگاه، یک آسایشگاه و یک گروه و سرِ یک ظرف آش خورده ایم، کوله هایمان را به یک میخ آویزان کرده ایم، با هم از جلو آسایشگاه تاریک و دم کرده13 راه می‌افتادیم، می‌رسیدیم به آشپزخانه می‌پیچیدیم به سمت زمین فوتبال، خسرو اهرابیان، محسن قطبی، عبدالرضا لهراسبی، کاظم آزادی و بقیه کاردرست‌های فوتبال اردوگاه با کتانی‌های دست ساز گرم مسابقه بودند و شعبان خدابیامرز کنار زمین داشت با لهجه غلیظ شمالی تیمش را هدایت می‌کرد.
آن‌طرفتر توی زمین والیبال اصغر بابایی از یک طرف و سمیعی جوانک سبزه بانمک بیرجندی از طرف دیگر آبشار می‌کوبیدند. مسعود جوان بالابلند چپ دست همیشه متبسم زابلی و اسماعیل قلیچ، همان ترک غیرتمند و دوست داشتنی تبریزی هم توی زمین بودند و بازی را دیدنی می‌کردند. از زمین والیبال که رد می‌شدیم، می‌رسیدیم به قلمرو جعفر سایه آفتابی، یعنی زمین بسکتبال که سبدش چسبیده بود به سینه دیوار سفید سیمانی بلند.
باز هم می‌پیچیدیم به سمت چپ، می‌رسیدیم به آسایشگاه نصفه نیمه 16. اگر به داخل آسایشگاه سرک می‌کشیدی، می‌دیدی که عده‌ای هنردوست ، شایق یزدی را دوره کرده‌اند و آموزش خط می‌بینند. کنارشان غلامعلی قاسمی دزفولی دارد به عده‌ای جامع الدروس می‌آموزد.
آسایشگاهها را رد می‌کردیم، می‌آمدیم آسایشگاه 15، آنجا از پشت پنجره می‌شد صدای خوش تقی فخلعی را شنید که صوت و لحن قرآن به شاگردانش می‌آموخت. می‌خواند: «وسیق الذین التقواربهم الی الجنه زمرا»
 در آسایشگاه بعدی محرم بلوکی داشت به شاگردانش کونگ فو یاد می‌داد. گیپ! سنسرو!
رو بروی آسایشگاه 16، کنار یکی از باغچه ها، میان گل‌های مشهدی عباس، پیرمرد بهبهانی می‌ایستادیم. مشهدی عباس می‌گفت، اگر خسته جانی بگو یا علی، می‌گفتیم، یا علی. می‌گفت اگر ناتوانی بگو یا علی. می‌گفتیم یا علی. مشهدی عباس بعد مثل همیشه با عشقی تمام نشدنی برای هزارمین بار در آن روز می‌گفت، بر محمد و آل محمد صلوات.
اللهم صل علی محمد و آل محمد

[ پنج شنبه 89/8/6 ] [ 7:39 صبح ] [ م.ص ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

موضوعات وب
لینک های مفید
لینک دوستان
لینک های مفید
امکانات وب
عمارنامه : نجوای دیجیتال بصیرت با دیدگان شما 		AmmarName.ir

بازدید امروز: 11792
بازدید دیروز: 94155
کل بازدیدها: 5084921