سبکباران خرامیدند و رفتند...مرا بیچاره نامیدند رو رفتند
سواران از سر نعشم گذشتند...فغان ها کردم اما بر نگشتند
سواران لحظه ای تمکین نکردند...ترحم بر من مسکین نکردند
اسیر و زخمی و بی دست و پا من...رفیقان این چه سودا بود با من
رفیقان رسم همدردی کجا رفت... جوانمردان جوانمردی کجا رفت
مرا این پشت مگذارید بی تاب...گناهم چیست پایم بود در خواب
اگر دیر آمدم مجروح بودم...اسیر قبض و بست روح بودم
در باغ شهادت را نبندید...به ما بیچارگان زان سو نخندید
رفیقانم دعا کردند و رفتند...مرا زخمی رها کردند و رفتند
دعا کردند سرگردان بمانم...رها کردند تا در زندان بمانم
شهادت نردبان آسمان بود...شهادت آسمان را نردبان بود
چرا برداشتند این نردبان را...چرا بستند راه اسمان را
مرا پایی به دست نردبان بود...مرا دستی به پای آسمان بود
تو بالا رفته ای من در زمینم...برادر رو سیاهم شرمگینم
مرا اسب سفیدی بود روزی...شهادت را امیدی بود روزی
در این اطراف دوش ای دل تو بودی... نگهبان دیشب ای غافل تو بودی
بگو اسب سفیدم را که دزدید...امیدم را امیدم را که دزدید
مرا اسب چموشی بود روزی...شهادت می فروشی بود روزی
شبی چون باد بر بالش خزیدم...به سوی خانه ی ساقی دویدم
چهل شب راه را بی وقفه راندم...چهل تصویر تا پیمانه خواندم
ببین ای دل چقدر این قصر زیباست..گمانم خانه ی ساقی همین جاست
دلم تا دست بر دامان در زد...دو دستی سنگ شیون را به سر زد
امیدم مشت نومیدی به در کوفت...نگاهم قفل در میخ قدر کوفت
چه دردست این که در فصل اقاقی...به روی عاشقان در بسته ساقی
بر این در قفلی لجوج است..بجوش ای اشک هنگام خروش است
در می خانه را گیرم که بستند...کلیدش را چرا یا رب شکستند
من آخر طاقت ماندن ندارم...خدایا تاب جان کندن ندارم
دلم تا چند یا رب خسته باشد...در لطف تو تا کی بسته باشد
بیا باز امشب ای دل در بکوبیم...بیا این بار محکمتر بکوبیم
مکوب ای دل به تلخی دست بر دست... در این قصر بلور آخر کسی هست
بکوب ای دل که اینجا قصر نور است...بکوب ای دل مرا شرم حضور است
بکوب ای دل که غفار است یارم... من از کوبیدن در شرم دارم
بکوب ای دل که جای شک و ظن نیست...مرا هرچند روی در زدن نیست
کریمان گرچه ستارالعیوب اند...گدایانی که محبوبند خوبند
بکوب ای دل مشو نومید از این در...بکوب ای دل هزاران بار دیگر
دلا پیش آی تا داغت بگویم...به گوش ات قصه ای شیرین بگویم
برون آیی اگر از حفره ی ناز...برویت می گشایم سفره ی راز
نمی دانم بگویم یا نگویم...دلا بگذار تا حالا نگویم
ببخش ای خوب امشب ناتوانم...خطا در رفته از دست زبانم
لطیفا رحمت آور من ضعیفم...قویتر از من است امشب حریفم
شبی ترک محبت گفته بودم...میان دره ی شب خفته بودم
نی ام از ناله ی شیرین تهی بود..سرم بر خاک طاقت سر نمی سود
زبانم حرف با حرفی نمی زد...سکوتم ظرف بر ظرفی نمی زد
نگاهم خال در جایی نمی کوفت...به چشمم اشک غمباری نمی کوفت
دلم در سینه قفلی بود محکم...کلیدش بود در دریاچه ی غم
امیدم گرد امیدی نمی گشت...شبم دنبال خورشیدی نمی گشت
حبیبم قاصدی از پی فرستاد...پیامی با بلور می فرستاد
که می دانم تو را شرم حضور است...مشو نومید اینجا قصر نور است
الا ای عاشق اندوهگینم...نمی خواهم تو را غمگین ببینم
اگر آه تو از جنس نیاز است...در باغ شهادت باز باز است
نمی دانم که در سر این چه سوداست...همین اندازه می دانم که زیباست
خداونداچه درد است این چه درد است..که فولاد دلم را آب کردست
مرا ای دوست شرم بندگی کشت...چه لطف است این مرا شرمندگی کشت