این آدم وقتی از کوچهی ما رد میشد، میایستادیم و بازوها، سرکول و سینهی ستبر و هیکل ورزشکاریاش را تماشا میکردیم. چشمهای درشت، موهای فرفری و طرز راه رفتنش که خیلی با وقار و با ابهت بود، با قدمهای سنگین، چشم همه را میگرفت. او همیشه با دایی حبیب به مسجد و هیئت میرفت از آنجا که انقلاب اسلامی با تمامی انقلاب های دنیا متفاوت است، شخصیت های انقلابی نیز افرادی کاملا متفاوت بودند. در این چند ساله بعد از انقلاب ?? بسیار بودند افرادی که با نحوه عملکردشان به مردم تفهیم کرده بودند که تمامی انقلاب اسلامی برای همین عده خاص است. اما زهی خیال باطل که روح بزرگ حضرت امام بر تمامی پیکر بی جان مردم این مرز و بوم رسوخ کرد و از روح مرده آنها اسطوره هایی ساخت که در طول تاریخ ایران غیر قابل فراموش است. یکی از این افراد شخصی است که تا به حال نام او را نشنیده بودم . تنها بعد از مطالعه کتاب «کوچه نقاش ها»، (خاطرات سید ابوالفضل کاظمی ) که فقط چند برگ از این خاطرات مورد به این شخصیت ماندگار اختصاص داده شده :
یکی از کسانی که تقریبا همیشه با دایی سید حبیب جفت و جور و رفیق چهار دانگش بود، آقا «محمد باقریان» بود.
این آدم از بس خوش قواره و خوش رخ بود، تو محل معروف بود به «محمد عروس». وقتی از کوچهی ما رد میشد، میایستادیم و بازوها، سرکول و سینهی ستبر و هیکل ورزشکاریاش را تماشا میکردیم.
چشمهای درشت، موهای فرفری و طرز راه رفتنش که خیلی با وقار و با ابهت بود، با قدمهای سنگین، چشم همه را میگرفت. او همیشه با دایی حبیب به مسجد و هیئت میرفت و هر وقت مرا میدید، با مهربانی نگاهم میکرد. آخر من خیلی زود پام به کوچه واشد. از صبح، یا مشغول تیلهبازی و منچ و مار و پله بودم، یا گل یا پوچ و گل کوچک. برای همین، آمار همهی رفت و آمدها و اتفاقات و برو و بیاها و دعواهای محلی و خانوادگی را داشتم و به نوعی اخبار دست اول، تو دستم بود.
آن قدر سرمان شلوغ میشد که نمیفهمیدیم چطور روزمان شب شده. شبها هم بیشتر قصهی هیئت و مسجد بود. هیئت در کنار آموزش دینی و اخلاقی باعث شد که رفقای زیادی پیدا کنم و با بچههای دیگر آشنا شوم. در کنار همهی اینها، جنگ و دعواهای رفاقتی و رو کم کنی و جلوی گندهلاتها ایستادن هم جزء برنامهمان بود. هوای رفیق را داشتن و پشت پا نزدن به رفاقت هم حرف اول را میزد.
از جمله حوادثی که در کوچه برام اتفاق افتاد، این بود که خرداد سال ???? چلهی تابستان، زیر آفتاب داغ، با یک عرق گیر داشتیم فوتبال بازی میکردیم. از جایی که بازی میکردیم، یعنی از سر خیابان انبار گندم، میدان (امینالسلطان) بار فروشها پیدا بود. کامیونها و گاریها را قشنگ میدیدیم که میوه و سبزی جابهجا میکنند. شاگرد بار فروشها صبح تا شب حنجره پاره میکردند برای جلب مشتری. همین طور که این به آن و آن به این پاس میدادیم و شوت میکردیم، یک عده چوب به دست، عربدهکشان از میدان بار فروشها ریختند بیرون! چوبهایشان به کلفتی دسته بیل بود. یقین، از خیابان صاحب جمع خریده بودند.
این یک عده، به حمایت از آقای خمینی شعار میدادند «خمینی عزیزم، بگو تا خون بریزم» یا «یا مرگ یا خمینی»، و آن عدهی دیگر که در میدان به تماشا نشسته بودند، تیر میکردند(تحریک و تشویق می کردند).
جمعی، از میدان آمدند بیرون و رفتند طرف میدان شاه. چند دقیقهی بعد، ماشین شهربانی آمد و آژانها ریختند و زد و خورد و تیراندازی شد. ما فقط ماتمان برده بود و تماشا میکردیم. میترسیدیم جلو برویم. آن روز، وسط جمعیت، محمد عروس را دیدم که میدود و شعار میدهد. چند روز بعد، از دایی سید حبیب شنفتم که آژانها، محمد عروس و چند تا از سرکردههای شورشیها را گرفتهاند و به زندان انداختهاند. من در آن ماجرا برای اولین بار اسم «آقای خمینی» را شنیدم. قیام خرداد ???? برضد شاه، از آن جا شروع شد برای همین، اسم میدان شاه را «میدان قیام» گذاشتند و به همین اسم ماند و شد مقدمهی انقلاب اسلامی.
اما حساسیت و علاقهای که به محمد آقای عروس داشتم، باعث شد که پیگیر قصهی آن روز بشوم و دوستی و رفاقت ریشهداری بین من و محمد آقا پا بگیرد. برای همین، طالبم که بقیهی ماجرا محمد عروس را همین جا بگویم.
سال ??، از طریق دایی سید حبیب خبردار شدم که محمد عروس بعد از سیزده سال، از زندان آزاد شده، چون خیلی تو نخ محمد آقا بودم، یک روز به دیدنش رفتم. خصوصا در آن روزها، بحث مبارزه با شاه داغ بود و آدمهایی مثل محمد عروس که صابون زندان شاه به تن شان خورده بود، حرفهای زیادی برای گفتن داشتند. محمد آقا، مثل گذشته، خوش رخ، و خوش قواره بود، فقط کمی شکسته شده بود. چند ساعتی با هم گپ زدیم و از این در و آن در گفتیم.
یکی از چیزهای شنیدنی که محمد آقای عروس برام گفت، این بود: «وقتی در زندان بودم، چند روحانی رو هم به بند ما آوردند و دستگاه شاه چند چاقوکش و قداره بند سابقهدار را قاتی آنها کرد تا باعث آزار و اذیت آنها بشن. آن موقع در زندان، چاقوکشها و سابقهدارها، رسم و رسوم خودشون رو داشتند و اگر کسی زرنگبازی در میآورد، خفتاش میکردند. آنها به ظاهر قانونی ساخته بودند که دو کَس در جمع ما جایی ندارد: یکی آدم فروش، و یکی هاپولی، یعنی کسی که چشم به ناموس این و آن دارد؛ اما خودشون هیچ یک از این دو قانون رو رعایت نمیکردن.»
ازش پرسیدم: «آن روز که بار فروشها از میدون ریختن بیرون، خرداد ???? بود و من با بچهها تو کوچه بازی میکردم. خیلی طالبم بدونم بعدش چی شد؟»
محمد آقا دربارهی آن روز گفت:
- بعد ازاین که شهربانی و ساواک ریختن و ما رو کت بسته بردن به شهربانی، حاج اسماعیل رضایی، حاج حسین شمشاد، حسین کاردی، عباس کاردی، حاج آقا توسلی، حاج علی نوری، حاج علی حیدری و مرتضی طاهری هم قاطی ما بودن و دستگیر شدن. همهی آنها، بار فروشهای میدان بودن و به خاطر آقای خمینی ریختن تو خیابون و به نفع او شعار دادند؛ اما سردمدار همهی اینها، «طیب» بود. چند ساعت بعد از دستگیری ما، طیب حاجی رضایی رو کت بسته آوردند و تو بند ما انداختن. وقتی ما رو به زندان باغ شاه بردند، طیب هم همراهمون بود. من باهاش کاری نداشتم، چون همیشه دوروبرش یک مشت چاقوکش بود.
خودش هم از بزن بهادرها و لاتهای تهران بود و طرفدار شاه؛ جوری که وقتی فرح پهلوی بچهدار شد و پسر اول رضا پهلوی را به دنیا آورد، طیب کوچه و محل را چراغونی کرد. رو همین حساب تا طیب را دیدم، محلش نگذاشتم و پشتم را طرفش کردم. دستبند به دستش بود. سلام کرد و گفت: «محمد آقا ما رفیق نامرد نیستیم.»
جوابش رو ندادم؛ اما میدونستم که ساواک از علاقهی طیب به آقای خمینی سوء استفاده میکند. آن زمان طیب با «شعبان» سرشاخ بود. هر دو یکه بزن جنوب شهر بودند و حرفشان خریدار داشت. شعبان ورزشکار بود و طرفدار شاه؛ طیب میداندار و بارفروش و دست و دلباز و خیر و یتیم نواز. در حالی که همیشه شنیده بودیم او طرفدار و فدایی شاهه، یهو ورق برگشت وطیب شد بر ضد شاه. حالا تو دل طیب چه حال واحوال و انقلابی پیدا شده بود، خدا میدونه. سران مملکت جلسه گذاشتند که با طیب زد و بند کنند و وادارش کنند که بگه خمینی به من پول داده تا بار فروشها رو تیر کنم. آن روز در دادگاه، طیب رو به سرهنگ نصیری گفت: «حرفهای شما درست؛ اما ما تو قانون مَشتیگری، با بچهی حضرت زهرا (س) در نمیافتیم. من این سید رو نمیشناسم؛ اما با او در نمیافتم»
عاقبت دادگاه شاه به اسماعیل حاج رضایی، طیب حاج رضایی، من و حاج علی نوری حکم اعدام داد و به برادران کاردی و شمشاد و بقیه ده تا پانزده سال زندان دادند.
بعد از اعلام حکم، ما را به بند هامون منتقل کردند. نصف شب، مأمور شهربانی آمد و زد به در زندان و گفت:«محمد باقری، حاج علی نوری، اعلی حضرت، با یک درجه تخفیف، عفو ملوکانه به شما داده.»
اینها رو گفتند تا طیب تو بزنه و از ترس اعدام حرفش رو پس بگیره و بگه آقای خمینی منو تحریک کرد؛ اما طیب که تو یک سلول دیگه زندانی بود، بلند گفت: «این حرفها رو برای ننهات بزن یک بار گفتم باز هم میگم؛ من با بچهی حضرت زهرا(س) در نمیافتم»
فردا شب صدایی از سلول طیب آمد. فهمیدم دارن میبرندشان برای اعدام. وقتی میرفتن طیب زد به میلهی سلول من و گفت: «محمد آقا اگر یک روز خمینی رو دیدی سلام منو بهش برسون و بگو؛ خیلیها شما رو دیدند و خریدند؛ ما ندیده شما رو خریدیم.»
نیم ساعت بعد صدای رگبار آمد و معلوم شد که تیربارو نشون کردن. طیب رسم مردانگی رو به جا آورد و عاقبت به خیر شد. هنوز هم حیرون کار طیب هستم.
محمد آقا هر وقت این قصه را برایم میگفت، به پهنای صورت اشک میریخت و میگفت: «هر وقت یاد آن شب میافتم، قلبم میگیره. خیلی طیب رو اذیت کردن تا از شاه طلب بخشش کنه؛ اما خدا اگر بخواد کسی رو بخره، میخره. اسم طیب و حاج اسماعیل رضایی تا قیامت موندگاره».
آن روز من با دقت به حرفهای محمد آقا گوش کردم و مدام در این فکر بودم که این خمینی که بوده که طیب حاضر شد جانش را برای او بدهد؟ حرفهای بینظیر محمد آقا مرا مشتاق کرد. از آن به بعد بیشتر به دیدنش میرفتم.
محمد آقا برای این انقلاب زیاد زحمت کشید. مرد زندانهای قزلقلعه، بندرعباس و سیرجان که جوانیاش را در آنها گذرانده بود، بسیار مورد بیمهری قرارگرفت. بسیاری از پرچمداران و مَشتیهای خرداد ?? که به رحمت حق رفتهاند، نامشان هم غریب است.
سال ??، وقتی مجروح شدم محمد آقا به عیادتم آمد و خیلی به حقیر لطف و محبت کرد. ایشان بسیار قانع بود و هرگز به رنجها و سختیهایی که کشید و به زندانهایی که رفت، ننازید و سر کسی منت نگذاشت و نگفت که همهی این انقلاب مال من است؛ چون چند سال زندان رفتهام. بسیار کمتوقع و سر به زیر و پاک سیرت بود.
سال ?? آقای رضا طلا از طرف آقای رفسنجانی پیغام آورد که آقای رفسنجانی میخواهد محمد عروس را ببیند. حقیر روزی را برای این دیدار با کمک رضا طلا هماهنگ کردم و محمد آقا را پیش آقای رفسنجانی بردم. آقای رفسنجانی وقتی محمد عروس را دید، اشک در چشمانش حلقه زد و او را در آغوش گرفت و بسیار از دیدنش خوشحال شد. آن روز آقای رفسنجانی گفت: «این محمد آقا رو دست کم نگیرید. او مرد بزرگی است. در آن سال که من و آقای ناطق نوری و چند روحانی دیگر در زندان شاه اسیر بودیم، شاه برای آزار و اذیت ما چندین چاقوکش و قدارهبند رو به بند ما آورد تا باعث آزار اذیت ما بشن. آنجا محمد آقا مردانگی کرد و همه جا با ابهت و قواره و نفوذی که داشت، جلوی قدارهبندها ایستاد و نگذاشت مزاحمتی برای ما درست کنند. او به گردن ما حق داره»
بعد رو به محمد آقا گفت: «الان کجا هستی و چه کار میکنی؟»
محمد آقا گفت: «در میدان ترهبار حجره دارم».
*حجره مال خودته؟
-بله.
گفتم: «نه آقا مستأجره»
همان موقع آقای رفسنجانی نامهای نوشت و دستور داد که به محمد آقا حجره بدهند تا کاسبی کند، اما از بیمرامی این روزگار، محمد آقا مجبور شد برای تهیه پول حجره، خانهاش را بفروشد. آن موقعی که تماشاچیان صاحب کاخ شدند، همسر مومنهاش خانه به دوش شد. و دلش شکست. آن حجره را با هزار مصیبت به او دادند. عاقبت محمد آقا در سال ?? سکته کرد و یک سال زمینگیر بود. در آن مدت همیشه به دیدنش میرفتم تا اینکه فوت کرد. خدا رحمتش کند. بله، این بازی روزگار است؛ اما «چنان زندگی کن تو اندر جهان/ که چون مرده باشی نگویند مرد».