NTENT="IR" />
کلارآباد دات کام |
فرمانده سپاه پاسداران در طول جنگ گفت: باکری هیچی برای خودش از من نخواست. نه ماشین، نه خانه، نه وام، نه مقام، نه هیچ چیز دیگری که دیگران براش سرو دست میشکستند . و این که خودش را رفت رساند به دریا از دجله به اروند و از اروند به خلیج فارس. فهمیدم نمیخواسته در خاک دفن شود. 25 اسفند ماه سالروز شهادت «مهندس مهدی باکری»، فرمانده لشکر عاشورای آذربایجان است. شهید باکری به مانند تمامی فرماندهان سال های دفاع مقدس خصوصیاتی داشت که هیچ گاه بچه های رزمنده آنها را فراموش نمی کنند. برای شناخت خصوصیات اخلاقی این سرادار بزرگ اسلام صحبت های دکتر محسن رضایی، فرمانده سپاه پاسداران در سال های دفاع مقدس را منتشر می کنیم: در سپاه حرف زیاد از مهدی میزدند . من یک چیزهایی از بچههای ارومیه شنیده بودم . در تهران شایعه کرده بودند « اینها با امام نیستند » به خصوص مهدی را میگفتند. متهمش میکردند که مشکلاتی دارد و افکارش درست نیست . آن موقع من مسئول اطلاعات سپاه بودم و این چیزها را فقط میشنیدم. بعد که تحقیق کردم دیدم انگیزههای محلی باعث این حرفها شده. که معمولاً تنگ نظری بود. این افراد نمیتوانستند تفکیک کاملی از جریانات داشته باشند و ناچار برخوردشان با مردم و جوانان برخوردی دور از واقعیت بود. مثلاً نمیتوانستند درک کنند که مهدی و حمید آنقدر ظرفیت دارند که میتوانند در دانشگاه با گروههای منحرف تماس داشته باشند و تأثیر نگیرند. مهدی اصلاً نظرش این بود که برود تأثیر بگذارد، آن هم فقط به خاطر اعتماد به نفسی که به خودش و نظر خودش داشت، کما اینکه تأثیر هم روی عدّهیی گذاشت. براش مسأله نبود کسی مسألهدار با او تماس بگیرد. احساس مسئولیت میکرد. پیش خودش احساس نیاز میکرد که حتماً آنطرف به او نیاز دارد که باش تماس گرفته. میرفت با برخورد منطقی خودش تحت تأثیرش قرار میداد. دیگران نمیتوانستند ظرفیت مهدی را درک کنند. لذا با خودشان مقایسهاش میکردند . آمیزهیی از حسادت و جهالت دست به دست هم میداد تا برای مهدی مشکل درست شود . گاهی جو آنقدر مسموم میشد که حتی به نزدیکان او متوسل میشدند . یادم هست میخواستم برای مهدی حکم فرماندهی بزنم . حکمش را هم آماده کرده بودم . همه میدانستند . اولین کسی را که فرستادند پیش من تا همین حرف را مطرح کند یکی از دوستان صمیمی خود مهدی بود . آمد گفت: " حرف پشت سر مهدی زیادست . تو از آن چیزها اطلاع داری که میخواهی براش حکم بزنی ؟ " گفتم: " بیخبر نیستم . خبر جدید چی داری ؟ " یک چیزهایی گفت . گفتم: " اینها را میدانم . " گفت: " این چیزهای را میدانی و میخواهی حکم بزنی ؟ " گفتم: " بله حتماً . چون من خودم مهدی را بیواسطه شناختهام و هیچ احتیاج به تأیید کسی ندارم . مطمئن باشید حتماً حکمش را میزنم ، حتماً هم ازش دفاع میکنم . " من آن موقع هنوز خودم تثبیت نشده بودم، ولی حکم مهدی را زدم و پای تمام حرفهام هم ایستادم . بعد فهمیدم که اشتباه نکردهام . اولین باری که مهدی را دیدم قبل از عملیات فتحالمبین بود . یکی از فرماندههای تیپ آمده بود به من گزارش بدهد که دیدم یک نفر همراهش آمده، ساکت و با حجب و حیا . آن فرمانده گزارشش را میداد و من تمام توجهام به غریبه بود . بعد که فرمانده گزارشش را داد پرسیدم او کی هست . گفت: " ایشان آقای باکریاند . " گفتم: "کدام باکری " گفت: " مهدی . " گفتم: " کجا بودند قبلاً ؟ " گفت: " ارومیه . " یادم آمد او همان باکرییست که در ارومیه حرف پشت سرش زیاد بود و ازش گزارشها به من رسانده بودند. همان موقع هم در ذهنم به عنوان یک آدم فعال روی او حساب میکردم. تا این که سال شصت شد و من شدم فرمانده سپاه . یکی از کارهای اصلیام این شد که دنبال افراد لایقی بگردم و به آنها حکم بدهم بروند فرمانده تیپ بشوند. آن روزها سپاه اصلاً لشکر و تیپ نداشت . دو سه گردان یا محور داشتیم که «عملیات ثامنالائمه» را با آنها انجام داده بودیم . لذا از همان روز مهدی را زیر نظر گرفتم . مهدی توی همین عملیات شد معاون احمد کاظمی و ما یکی از حساسترین جبههها را سپردیم به تیم آنها، تیم احمد و مهدی. که سربلند هم بیرون آمدند . بعد از آن بود که بهش حکم تشکیل تیپ عاشورا را دادم . قبول نمیکرد . حتی دلیلهای منطقی میآورد میگفت میخواهد کنار نیروها باشد، نه بالای سرشان، که بعد خدای نکرده غرور بگیردش . و به نظر من حق داشت . چون با تمام وجودش کار کردن را تجربه کرده بود . از قبل از انقلاب و در زمان انقلاب و در زمان مقابله با ضد انقلاب در کردستان و در شهرها و حالا هم جنگ . و بخصوص در زمان شهردار بودنش در ارومیه و بخصوص در هشت - نه ماه اول جنگ ، که بنی صدر فرمانده کل قوا بود و در حقیقت تمام جنگ دست او بود . بنی صدر و دوستانش عقیده داشتند نیروهای مردمی، کسانی مثل مهدی و حمید و شفیعزاده، حق ندارند بیایند توی آبادان برای خودشان خط دفاعی تشکیل بدهند . در حالی که حمید و مهدی و شفیعزاده اصلاً به این حرفها اعتنا نمیکردند . خودشان با اختیار خودشان آمدند آبادان و مشغول به کار شدند . مهدی میرفت بالای دکل، دیدهبانی میکرد و از همان بالا به شفیعزاده میگفت بفرست، یعنی خمپاره بفرست . صبح تا شب از همانجا، بنا به سهمیهیی که داشتند، بیست سی تا گلوله شلیک میکردند، بعد میآمدند توی دفترچهشان مینوشتند که چند ایفا آتش گرفت، چند تا سنگر منهدم شد، چند تا عراقی خط خوردهاند و از همین مسایل . آنجا قدرت مانور این سه نفر دو کیلومتر بیشتر نبود. چون تمام درها به روشان بسته بود . در حقیقت آنها اول اسیر خودی بودند بعد در محاصرهی عراقیها . آنهم مهدی که اگر جای رشد میدید، قدرت فرماندهی دو هزار نفر را داشت. انسانهای بزرگ گاهی در درون خودیها به اسارت کشیده میشوند . انسانهایی که اگر دستشان را باز بگذارند تمام دشمنان یک ملت را میتوانند سرکوب کنند و بسیاری از موانع را از سر راه بردارند . مهدی اینطوری بود، حمید اینطوری بود، شفیعزاده این طوری بود. یادم هست ما در آن هشت - نه ماه از طرف بنیصدر و دوستانش خیلی تحت فشار بودیم و به سختی خط پیدا میکردیم تا برویم علیه دشمن بجنگیم . تفکر حاکم این بود که " شما جنگ بلد نیستید . میروید منطقه را لو میدهید . " مثلاً میگفتند: " شما با این آخوندهایی که با خودتان میآورید، به خاطر عمامههای سفیدشان، به دشمن اجازهی گراگرفتن میدهید. " بهانه میگرفتند.البته مسخره هم میکردند و ما صبر میکردیم .چون زخمی دو طرف بودیم . هم خودیها هم عراقیها . خودیها در شهر و با تظاهرات و ترور و شایعه پراکنی و حملههای مسلحانهی کردستان و عراقیها با گرفتن پنج استان ما . خرمشهر سقوط کرده بود و آبادان در محاصره بود و عراقیها در ده پانزده کیلومتری اهواز . نمیدانستیم باید بیاییم تهران را حفظ کنیم یا برویم خوزستان بجنگیم . بعد از ترورهای سال شصت و از دست دادن خیلی از عزیزان، بنیصدر فرار کرد . بچههای انقلاب دست به دست هم دادند و دور هم جمع شدند . به تهران سر و سامانی دادند آمدند طرف جنگ . کسی مثل مهدی از شهرداری ارومیه و مسئولیتهای دیگرش دست کشید آمد شد معاون تیپ و بعد فرمانده تیپی که بعدها لشکر شد . مهدی خیلی سریع رشد کرد . به همه ثابت کرد که در آن نه ماه اول جنگ آن ظلم سیاسی عجیبی که به نیروها وارد شد از حملهی عراقی و صدام هم بدتر بود . مهدی در عملیات بیتالمقدس بود که به عنوان فرمانده تیپ آمد توی صحنه و مجروح شد و در عملیات رمضان هم، با وجود جراحتش بیمارستان را رها کرد آمد وارد صحنهی عملیات شد . یادم هست بچهها گزارش میدادند که مهدی از فشار درد گاهی خم میشد تا دردش تسکین پیدا کند . میگفتند با همان حالت خمیده از پشت بیسیم داد میزده و فرمانده گردانهاش را صدا میزده میگفته چه کار کنند یا از کجا بروند . خیلیها بودند که اگر چنین زخمی برمیداشتند یک لحظه هم حاضر نبودند در عملیات شرکت کنند . میرفتند یکی دو سال در ایران یا اروپا بستری میشدند و استراحت میکردند تا این ترکش را از جسم نازنینشان بیرون بیاورند . اما برای مهدی جسم و جان معنی نداشت . معروف بود در جبهههای جنگ که وقتی به نیروها فشار میآمد یک عده بروند به فرماندهها بگویند بروید گزارش بدهید و امکانات بگیرید . تکیه کلام آنها این بود که: " ما فقط گزارشمان را به خدا میدهیم ، نه به کسی دیگر . " مهدی یکی دوبار دیگر هم خودش رانشان داد . که یکیش به «عدمالفتح» معروف شد، یعنی عملیات خیبر . این عملیات خیلی مهم و حساس بود . چرا که نقطهی عطفی بود در جنگهای ما . چون ما از نوع جنگهای زمینی می رفتیم طرف جنگهای آبی خاکی . لذا فراهم کردن مقدمات این عملیات خیلی مهم بود . هم از نظر آموزش غواصی و قایقرانی، هم از نظر روحی . نیروها باید مسافتی را حدود سی کیلومتر در آب پیش میرفتند و بعد تازه میرسیدند به عراقیها . خیز خیلی بلندی بود . اولین باری بود که اینکار صورت میگرفت . هم حرکت در آب، هم جنگ در آب برای همهمان جدید و عجیب بود . من گاهی برای بررسی وضع نیروها غافلگیرانه میرفتم توی لشکر . یک شب بدون این که به مهدی بگویم با چند نفر از بچهها بعد از نماز مغرب رفتیم لشکر عاشورا . من اغلب چفیه میزدم که شناخته نشوم . رفتم پرسیدم: " بچههای لشکر کجا هستند ؟ " گفتند: فلانجا هستند و " دارند زیارت عاشورا میخوانند. " رفتم آنجا دیدم همهی بچههای لشکر عاشورا جمعند، چراغها خاموشست، دارند عزاداری میکنند . بینشان نشستم و به عزاداری گوش دادم . مداحان ترکی میخواندند . متوجه نمیشدم چی میگویند . با این حال از شور و حال جلسه به شدت منقلب شدم . چشم هم میچرخاندم تا حمید یا مهدی را ببینم . اصلاً پیداشان نبود . از بغل دستیام پرسیدم: " میدانی مهدی باکری کجاست … یا حمید ؟ " تلاش کرد پیداشان کند، نتوانست . خیلی دلم میخواست بدانم مهدی کجاست . فکر کردم شاید جلو نشسته باشد . رفتم جلوتر . ترسیدم بچهها مرا بشناسند و مراسمشان تحت تأثیر قرار بگیرد . همانجا نشستم تا مراسم تمام شود . دیدم اینطور که نمیشود با مهدی صحبت کرد . این جوری هم که نمیتوانستم مهدی را ببینم . به هر ترتیبی بود مهدی را پیدا کردم . در حقیقت این را میخواستم بگویم که برام جالب بود فرمانده لشکر طوری توی نیروهاش محو شده که هیچ کس نمیتواند پیداش کند . حتی منی که از دور هم میتوانستم تشخیصش بدهم . صدر و ذیلی در آن مجلس نبود . همه گمنام نشسته بودند عزاداریشان را میکردند . از مهدی گزارش خواستم . گفت: " آموزشها تمام شده . بچهها از هر نظری آمادهاند ، حتی روحی. " و حمید از همه آمادهتر . برای همین شاید قلب عملیات خیبر را سپردیم به حمید. پل صویب خط مقدم بود . یعنی مقدمترین لبهی جلویی نبرد با عراقیها . دیگر جلوتر از آن نیرو نداشتیم . فاصلهی آنجا تا قرارگاه زیاد بود . به خاطر اینکه نیروهامان از آب عبور کرده بودند رفته بودند توی منطقهی صویب و عُزیر ، که منطقهی شمالی آنجا بود . حساسیت آنقدر زیاد بود که فرمانده لشکرها لحظه به لحظه با تمام فرمانده گردانهاشان بگوش بودند . آن کسی را که میفرستادند جلو معمولاً به عنوان جانشین لشکر میفرستادند تا از نزدیک بالای سر نیروها باشد . مکالمههای آنها با هم خیلی واضح و روشن بود . من نمیتوانستم حرفهای مهدی را با حمید بشنوم . اما حرفهای مهدی با خودم و با قرارگاه بالا ترش در دسترس بود . از حرفهای مهدی با خط جلو میفهمیدم که عراقیها از سه طرف آمدهاند حمید را محاصره کردهاند . منطقهی عُزیر هم شکسته بود و خودیها عقب نشینی کرده بودند . عقبهی نیروهای حمید کور شد . تلاش زیادی کردیم مهدی و حمید را تقویت کنیم، نشد . هلیکوپترها نتوانستند نیرو ببرند، یا این که بروند تمامشان را برگردانند . اینطوری شد که آنجا تعدادی از نیروها زخمی و شهید شدند و جنازههاشان ماند و ما نتوانستیم بیاوریمشان . حمید یکی از آنها بود . من اصلاً از لحن مهدی نتوانستم شرایط سخت حمید را بفهمم . اضطراب مهدی فقط برای حمید نبود، برای همه بود، که یا سریع بیایند عقب ، یا به طریقی به آنها کمک شود . لحنش با شرایط مشابه عملیاتهای دیگرش فرقی نداشت . شاید به همین دلیل بود که من بعدها متوجه شدم حمید آنجا بوده . مهدی خیلی طبیعی ، مثل مواقع دیگرش و مثل یک فرمانده لشکر، تمام سعیاش را میکرد بچههاش را از محاصره بیرون بیاورد . بعد از خیبر تمام فرماندهان توی جزیرهی شمالی دور هم جمع شدیم و شروع کردیم به زیارت عاشورا خواندن . بیخبر از ما یکی رفت با بیت امام تماس گرفت که: " بچهها از این عدمالفتح ناراحتند . نشستهاند دارند عزاداری میکنند . " همان لحظه آقای رسول زاده آمد گفت: " احمد آقا شما را میخواهد. " از جلسه آمدم با احمدآقا صحبت کردم . گفت: " چیه ؟ چرا نشستهاید دارید گریه میکنید ؟ " گفتم: " مسألهی خاصی نیست . بچهها دارند زیارت عاشورا میخوانند . " گفت: " صبر کن امام میخواهد یک چیزی بگوید ! " چند دقیقه بعد تماس گرفت و گفت: " امام گفته این جملهها را بخوانید برای بچهها . " جملهها این بود: " شما پیروز هستید . به هیچ وجه نگران این عدمالفتحها نباشید و خودتان را برای عملیات بعدی آماده کنید . " آمدم تمام این حرفها را برای بچهها گفتم . وضع جلسه به کلی عوض شد . انگار یک انرژی فوقالعاده پیدا کرده بودند . روحیهشان با یک دقیقه پیش زمین تا آسمان فرق کرده بود . اولین کسی که صحبت کرد ، مهدی بود . رفت بلندگو را به دست گرفت و شروع کرد به حرف زدن . گفت: "برادرها ! مگر غیر از اینست که ما به تکلیف میجنگیم ؟ مگر غیر از اینست که پیغمبر خدا عزیزترین عزیزانش را در همین جنگ از دست داد و خم به ابرو نیاورد ؟ " خیلی با ظرافت ، بدون این که بگوید من برادرم را از دست دادهام، میخواست بگوید نباید نگران باشیم . گفت: " حالا که امام اینطور فرموده، ما باید خودمان را برای عملیات بعدی آماده کنیم . " حرفهای مهدی شور و حال خاصی به جمعمان داد. هنوز چند ساعت از عملیات خیبر نگذشته بود که خودمان را آماده کردیم برای عملیات بدر، که به یک معنا تکرار خیبر بود. با این فرق که ما تلاش زیادی کردیم کاستیهای خیبر را برطرف کنیم. مهدی یکی از کسانی بود که با دادن طرحها و نظرهای جدید خیلی گل کرد . مثلاً یکی از مشکلات ما حملهی غواصها به خط عراقیها بود . غواصها باید از توی نیها میآمدند بیرون و یک مسافت دو سه کیلومتری را در مسیری بدون نی و زیر نور ستارهها تا سیل بند عراقیها شنا میکردند . نور ستارهها طوری آب را روشن میکرد که غواصها پیدا بودند . با نزدیک شدن به سیل بند عمق آب هم کم میشد و غواصها نمیتوانستند زیر آب بروند . از گردن به بالا میماندند بیرون آب میشدند سیبل ثابت تیربارهای عراقی . جلسهیی گذاشتیم که " ما با این مشکل چی کار باید بکنیم ؟ " مهدی گفت: " غواصها باید نوعی از لباسها را بپوشند که نور را منعکس نکند . " اول یک لباس را نشان داد و بعد لباسی دیگر که اگر نور بهش میخورد منعکس میشد . گفت: " نه از اینها که نور منعکس میکند . " تعجب کردم . فکر کردم حتماً مهدی خودش رفته لباس را پوشیده که توانسته اشکالش را پیدا کند . گفت: " بعضی از این کفشکهای غواصی آج ندارند . باعث میشوند غواص لیز بخورد . سروصداشان هم غواصها را لو میدهد . اینها باید حتماً آج داشته باشند . " ما به این جزییات اصلاً توجه نکرده بودیم. یکی دیگر از طرحهای مهدی آماده کردن قایقها بود . که مهدی خیلی به آببندی و در آب کار کردشان حساس بود . و همینطور به رفع کردن عیب موتورهاشان . یک روز مهدی میبیند کسی به قایقش گاز میدهد . میرود به او میگوید این کار را نکند و او گوش نمیدهد . مهدی یک سنگ برمیدارد دنبالش میکند . میگوید: " مرد حسابی ! مگر نمیگویم آهسته برو ؟ این قایق مال بیتالمالست، مال جنگست، مال عملیاتست، نه برای تفریح من و تو . " طرح دیگر مهدی در بدر، آنطور که یادم میآید، رفع مشکلات خط شکنی بود . ما معمولاً توی عملیاتها کارهامان را مرحله به مرحله پیگیری میکردیم. میآمدیم جلسه میگذاشتیم و مشکلات آن مرحله را حل و فصل میکردیم و یک قدم میرفتیم جلوتر . آخرین مرحلهی طراحی عملیاتی نحوهی شکستن خط مقدم بود .مسألهی غواصها حل شده بود . همه چیز آماده بود، به جز شکستن خط، که هنوز در پردهی ابهام بود. در آن جلسه در جمع فرمانده لشکرها مطرح کردم " طرحش با شما ، که چطور خط جزیرهی جنوبی شکسته شود ! " عراق از خیبر تا بدر فرصت زیادی داشت تا آنجا را پر از سیم خاردار و مین و موانع دیگر کند . مهدی گفت: " بیاییم برای هر گردان یک کانال بزنیم و تا آنجا که امکان دارد خودمان را از داخل کانالها نزدیک کنیم به عراقیها . " سؤال کردند: " چطوری تا زیر پای دشمن کانال بزنیم ؟ میفهمد میآید مانع میشود . " مهدی گفت: " از آنجا به بعد یک سری تیمهای هجومیآماده میکنیم، در حد ده پانزده نفر، که آن فاصله را با سرعت بدوند بروند خودشان را برسانند به عراقیها . " گفتند: " آنجا خب تیربار هست ، خمپاره شصت هست ، آتش هست . نمیشود که . " مهدی گفت: " هر چی بترسیم از این تیربار و خمپاره و آتش بیشتر شهید میدهیم . تنها راهش همینست که گفتم . که سریع بروند همین تیربارها و همین خط را بگیرند، وگرنه بازهم تلفاتمان بیشتر میشود . " بحث شد. در نهایت همه به این نتیجه رسیدند که حرف مهدی درستست . عملی هم که هست . این طرح را فقط کسی میتوانست بدهد که خودش جرأت تا آنجا رفتن و دویدن و به خط دشمن رسیدن را داشته باشد . که مهدی خودش داشت . علیالخصوص در بدر و کنار دجله و در همان محلی که به «کیسهیی» معروف شد و فقط از یک راه باریک میشد رفت آنجا . آنجا هم مثل قلب خیبر بود که اگر از دست میرفت تمام جبهه سقوط میکرد . مهدی چون حساسیت آن منطقه را میدانست رفت آنجا مقاومت کرد . من تلاشی را که او در بدر و در کیسهیی کرد در هیچ کدام فرماندهان جنگ ندیده بودم . شرایط مهدی خیلی عجیب و پیچیده بود . پشت سرش یک پل ده پانزده کیلومتری بود بین جزیرهی شمالی تا آنجا، که با یک بمباران از کار افتاد . از محل پل تا آن کیسهیی هم حدود پنج شش کیلومتر راه بود . خود کیسهیی که اصلاً وضع مناسبی نداشت . مهدی خودش با همان پنج شش نفری که آنجا بودند تا آخرین لحظه مقاومت کرد . من خسته شده بودم . کمی قبل از این که سختیها بیشتر شود رفتم به آقا رحیم و آقای رشید گفتم: " شما مواظب بیسیمها باشید تا من ده دقیقه استراحت کنم برگردم . " تأکید هم کردم که زود بیدارم کنند . ربع ساعت خوابیدم که آمدند بیدارم کردند . به قیافهها نگاه کردم دیدم فرق کردهاند . گفتم: " چی شده ؟ " همهشان از علاقهی من به مهدی خبر داشتند . نگفتند چی شده . نگران مهدی شدم، به خاطر حساس بودن کیسهیی . با احمد کاظمی تماس گرفتم گفتم: " موقعیت ؟ " گفت: " دیگر داریم میآییم عقب . منتهی روی پل ازدحامست . وضع ناجوری پیش آمده . میترسم عراق بیاید پل را بزند و هر هفت هشت هزار نفرمان بمانیم این طرف اسیر شویم . " آن پل دوازده کیلومتری داستان عجیبی برای خودش داشت . در آن عقب نشینی توانست سه برابر تُناژ استانداردش نیرو و ماشین را تحمل کند و نشکند . به احمد گفتم: " مهدی کجاست ؟ حالش چطورست ؟ " گفت: " مهدی هم هست . پیش منست . مسأله ندارد . " دیدم احمد حرف زدنش عادی نیست . رفتم توی فکر که نکند مهدی شهید شده . به آقا رحیم یا آقای رشید بود گمانم که فکرم را گفتم . گفتم: " احساس میکنم باید برای مهدی اتفاقی افتاده باشد و شما هم میدانید . " گفتند: " نه . احتمالاً باید زخمی شده باشد و بچهها دارند مداواش میکنند . " گفتم: " تماس بگیرید بگویید من میخواهم با مهدی حرف بزنم ! " طول کشید . دیدم رغبتی نشان نمیدهند . خودم رفتم با احمد تماس گرفتم گفتم: " احمد ! چرا حقیقت را به من نمیگویی ؟ چرا نمیگویی مهدی شهید شده ؟ " احمد نتوانست خودش را نگه دارد من هم نتوانستم سرپا بایستم ، پاهام ، همان طور بیسیم به دست، شل شدند . زانو زدم . ساعتها گریه کردم . بچهها آمدند دورم جمع شدند و توصیه کردند خودم را کنترل کنم . گفتند: " چرا این قدر گریه میکنی ؟ " یادم به حرف زدنهامان میافتاد، یا درد دل کردنهامان، یا خندههای خودمانیمان . یادم به مرخصی نرفتنهاش میافتاد و این که بهش گفتم برود خانه سر بزند و او گفت پیش بچههاش راحتترست . این که هیچ وقت از زندگی خودش به من نگفت . این که هیچی برای خودش از من نخواست . نه ماشین ، نه خانه ، نه وام ، نه مقام ، نه هیچ چیز دیگری که دیگران براش سرو دست میشکستند . و این که خودش را رفت رساند به دریا . از دجله به اروند و از اروند به خلیج فارس . فهمیدم نمیخواسته در خاک دفن شود . فهمیدم میخواسته برود به ابدیتی برسد که خیلی از عرفا حسرتش را دارند . برای همین چیزهاست که معتقدم مهدی گمنامترین شهید این جنگست . بارها شده که شبها برای مهدی و بچههای دیگر گریه کردهام . نمیتوانم فراموششان کنم . بیشتر از دوازده سال گذشته، ولی تعلق خاطری که به آنها دارم، خیلی بیشتر از تعلق خاطریست که به بچههایم دارم . علاقهی من به مهدی، حمید، بروجردی، باقری، خرازی، زینالدین و... قابل مقایسه با تعلقم به خانوادهام نیست . در یک جمله بگویم که: " مهدی روح منست و این روح از کالبد من جدا نمیشود. [ دوشنبه 89/12/23 ] [ 7:54 صبح ] [ م.ص ]
[ نظر ]
|
|