NTENT="IR" />
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کلارآباد دات کام
قالب وبلاگ

“میخانه دگر جای من بی سر و پا نیست…”؛ رسانه ملی ما سال هاست که صدای سمایی توست و سیمای سماواتی ات در چهارراه “مخبرالدوله” یک سر می برد ما را “جبل الرحمه” از بس که قشنگ “عرفه” می خوانی. انگار که از گلوی آسمان می گویی “السلام علیک یا اباعبدالله”، از بس که قشنگ می گویی. آنقدر از ما اشک گرفته ای که چشمان مان جلد خون شده است. همین را هم عشق است. گمانم حنجره ات “بیمه رقیه” باشد، از بس که برای “? ساله” قشنگ روضه می خوانی، در سومین شب از “لیالی عاشقی”. گمانم زیباترین ابنیه میدان تاریخی ارک، تار حنجره صوتی تو باشد که در پود خیمه گاه، تنیده شده. این بنا را تو بنا کرده ای از قدیم که “ربنا” می گفتی قبل از سحر… “دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند”… آه! چقدر هوس کرده ام بخوانی برایم؛ “اللهم رب شهر رمضان…” راستی حاجی! تو که از قدیم، “قدیم الاحسان” می گفتی به “حق حسین”، می شود یک بار دیگر، با همان سوز بگویی: “حب الحسین…” و بعد بگذاری ما جوابت را بدهیم “…اجننی”؟! عاشق اشک گرفتنت هستم از مستمع. خوب بلدی کجا ببری ما را. ما همه “مدینه رفته ایم”، از بس که فاطمیه های تو سرشار از بقیع است. تو تازگی ها کربلا رفته ای، اما برای ما “صنف لباس فروشها” عینا “زیارت عاشورا”ست. انگار که “صبحانه صنف” در “بین الحرمین” باشد، از بس که می چسبد. انگار که “ارک” درک کرده کربلا را، که آن شب پرمخاطره، سوخت همراه با ما دلسوختگان حسین. انگار که مناجات تو با خدا، درون “سفینه نجات” است، از بس که “عطر حسین” می دهد ربناهایت. تو استاد مسلم اشکی. صدای آواز تو، های های گریه ماست. آری! تو استاد مسلم اشکی، آنجا که با “صدای گرفته” در شب تاسوعا برای مان از “علقمه” می گویی و از عباس. در تقدس حنجره ات، همین بس که دربست در خدمت “حسین” است… عشق می کنم وقتی به ما نگاه می کنی و سر تکان می دهی و گره در زلف ابروان قشنگت می اندازی و می گویی… چه می گویی؟! چه می کنی با دل ما، وقتی که می گویی؛ “می کشی مرا حسین”، می کشی مرا حاج منصور! یادت هست؟! آن زمان که پای روضه ات بچه های گردان عاشقی می نشستند و چند روز بعد خبر می آمد که “قاسم” و “محسن” و “رضا” به شهادت رسیده اند. تو راوی اشکی. راوی عشق. راوی “اسم اعظم خدا”؛ حسین. تو راوی هروله ای. راوی منتقم خون حسین… “ترسم که بیایی و من آن روز نباشم”. مگر تو برای مان روضه بخوانی، که از زخم تیر حرمله های روزگار، مفری نیست، جز اشک. از ما شاید ای مداح خوب ثارالله! بتوانند “چشم” را بگیرند، اما “اشک” را هرگز. گلوی مان را شاید، فریادمان را “حسین حسین” را هرگز. پای مان را شاید، راه مان را هرگز. دست مان را شاید، بیعت مان را هرگز. سینه مان را شاید، مهرمان را به سیدالشهدا هرگز. قلب مان را شاید، دل مان را هرگز… گفت: “این صدای تپش قلبم نیست، در نهانخانه دل سینه زنی است”.

 


[ چهارشنبه 90/2/7 ] [ 12:15 عصر ] [ م.ص ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

موضوعات وب
لینک های مفید
لینک دوستان
لینک های مفید
امکانات وب
عمارنامه : نجوای دیجیتال بصیرت با دیدگان شما 		AmmarName.ir

بازدید امروز: 5209
بازدید دیروز: 847
کل بازدیدها: 4929461