یکبار برایش موتوری خریدم به قیمت 5 هزار تومان و بعد از آن که موتور را فروختیم، یکی دیگر برایش خریدم به قیمت 17 هزار تومان که آن موقع پول زیادی بود. البته موتور خوبی هم بود. دو سیلندر بود. از آن موتورهایی که امروز به کمتر کسی اجازه سوار شدن به آن را میدهند.پدرش کفاش و اصالتا اهل اراک بود اما از قدیمیهای سرچشمه تهران محسوب میشدند. ابوالفضل پسر اولشان بود و این که چرا نام او را ابوالفضل گذاشتند هم داستان دارد. این روایت، ساده و صمیمی از 2 جوان شهید است که از عشق موتور هزار، به هزاران افتخار و مرتبه رسیدند. بیتکلف و ساده، راوی زندگی یک شهید و خاطراتی از همرزم آنها هستیم. پدرش میگوید: «وقتی حاجیه خانم را برای زایمان به بیمارستان بردیم دکتر گفت اگر بخواهیم بچه را سالم به دنیا بیاوریم امکان دارد مادرش از دست برود، حالا شما مادر را میخواهید یا فرزند. من هم گفتم مادر. بعد دکتر گفت من بعد از نماز مشغول میشوم. دکتر متدینی بود. من هم رفتم پایین و از حضرت ابوالفضل (ع) خواستم که اگر بچه سالم و پسر بود اسمش را ابوالفضل میگذارم.»
دبستان را در مدرسهای در خیابان پامنار و هنرستان را در مدرسه دانش و فن در خیابان سپهبد قرنی گذراند، بعد از آن هم سال 56 در رشته مهندسی مکانیک قبول شد و به دانشگاه کرمان رفت. پدرش از عشق ابوالفضل به موتور میگوید: «یکبار برایش موتوری خریدم به قیمت 5 هزار تومان و بعد از آن که موتور را فروختیم، یکی دیگر برایش خریدم به قیمت 17 هزار تومان که آن موقع پول زیادی بود. البته موتور خوبی هم بود. دو سیلندر بود. از آن موتورهایی که امروز به کمتر کسی اجازه سوار شدن به آن را میدهند. ابوالفضل رفیق دیگری داشت به نام اکبر حسینی که بعد از ابوالفضل در سومار شهید شد. اکبر بعد از شهادت دوستش از پدر او میخواهد تا موتور ابوالفضل را به او بفروشد...
پدرش میگوید: «به اکبر گفتم این موتور را به تو هدیه میدهم بردار و برو. ولی مجددا آمد و گفت میخواهد پول موتور را بدهد. گفتم برو خودت قیمت کن ببین چقدر است ولی من پولت را برنمیدارم و اگر هم بگیرم صدقه میدهم. رفت قیمت کرد 40000 تومان. چندی بعد، اکبر هم شهید شد. برای شرکت در مراسم اکبر به کرمان رفتم و دیدم موتور را وقف سپاه کرده.» مادرش میگوید: «اولین بار، عید بود که رفت جبهه. 12، 13 روز هم از قبولی او در دانشگاه نمیگذشت. موقع رفتن به ما چیزی نگفت. صبح که برای نماز بلند شدم، دیدم ابوالفضل همراه دوستش اکبر کنار حوض ایستادهاند و مشغول بستن بندهای پوتینشان هستند. پرسیدم کجا میروید؟ ابوالفضل جواب داد با اکبر میرویم مسافرت. بعد قضیه را برایم تعریف کرد و قول گرفت تا به حاج آقا چیزی نگویم چون میترسید جلویش را بگیرد. ابوالفضل زیاد از جبهه به منزل نمیآمد. کلا 2، 3 بار بدرقهاش کردم. هر دفعه هم اجازه نمیداد از سر کوچه جلوتر بروم. آخرین بار که بدرقهاش کردم دلم شور میزد ولی نمیتوانستم جلویش را بگیرم چون از خدا میترسیدم. آن همه جوان از دست رفته بودند. به خدا گفتم هرچه قسمت باشد همان اتفاق میافتد. البته جو آن موقع هم همین طور اقتضا میکرد. هم جوانها راضی بودند، هم والدینشان.»
سومار در غرب کشور برای رزمندگانی که خصوصا در ابتدای تشکیل سپاه به عضویت آن درآمدند، مکان مقدسی است. در همین سومار بود که به تاریخ چهارم خرداد 1360 ابوالفضل به سقای بیدست کربلا پیوست. مادرش میگوید: «شب در خواب دیدم که سر خاک ابوالفضل فاتحه میخوانم ناگهان متوجه شدم که ابوالفضل کنار من ایستاده. خیلی خجالت کشیدم. گفت مامان چی شده؟ گفتم تو اینجا ایستادهای و من دارم برایت فاتحه میخوانم. گفت اشکالی ندارد اصل این بود که همدیگر را ببینیم. گفتم حالا که اینطور است میشود همیشه همدیگر را ببینیم؟ گفت همیشه که نه چون باید اجازه داشته باشیم ولی من قول میدهم هر وقت آمدی سر خاک من، تنها برنگردی. من تو را میرسانم.
این قضیه گذشت تا هفته بعد روز شهادت امام صادق (ع) من رفتم بهشت زهرا. خیلی خلوت بود و باد شدیدی میوزید. ترسیدم. یکدفعه دیدم یک ماشین سواری از دور به سمت من میآید. وقتی نزدیک رسید ترسم بیشتر شد. پرسید خانم چرا اینجا ایستادهای؟ گفتم تنها هستم و میخواهم بروم جلوی در ورودی بهشت زهرا ولی میترسم. مرا تا جلوی در رساند. در آنجا گفت مسیرتان کجاست؟ گفتم مسیر من دور است. گفت من معمار هستم و برای نصب کاشی گلدسته به قم میروم. منزلم هم شهرری است ولی انگار یکی فرمان ماشینم را گرفت و کشید سمت بهشت زهرا. با این که راهم دور شد ولی قسمت بود که بیایم و شما را که تنها هستی تا یک جایی برسانم. وقتی رسیدیم به اتوبان شهید رجایی به من گفت منزلتان کجاست؟ گفتم سرچشمه ولی نمیخواهم مزاحم شما شوم. گفت نه خانم همان کسی که ماشین را کشید به سمت بهشت زهرا، به من میگوید مادرم را برسان به منزلمان. شب دوباره ابوالفضل را در خواب دیدم که گفت مامان مگه من نگفتم شما را به منزل میرسانم. وقتی شما به منزل برسید خیالم راحت میشود و میروم.
مادر ادامه میدهد: «یک شب که تنها منزل بودم. گریهام گرفت. با خودم فکر کردم که ابوالفضل چطور شد؟ آیا شهید حساب میشود یا نه و از این جور فکرها. خانم برادرم گفت امشب منزل ما نماز جعفر طیار خوانده میشود شما هم بیایید. وقتی رفتم جلوی در و کوچه را دیدم، دیگر نتوانستم بروم. بعد از شهادت ابوالفضل و اکبر دیگر نمیتوانستم وارد کوچه شوم چون رفتن آخرشان برایم تداعی میشد. برگشتم منزل. نماز جعفر طیار را خواندم و ثوابش را هدیه کردم به روح حضرت خدیجه (س) امالمؤمنین و از ایشان خواستم یک طوری به من نشان دهد که سرنوشت این پسر چه شد؟ آیا شهید است یا نه خدای نکرده برای هوس رفته؟ شب خوابیدم و در خواب دیدم در منطقه سومار هستم. دو نفر از اهالی آنجا در حال حمل شهدا بودند. دیدم جنازه ابوالفضل هم هست. دو تا خانم هم آنجا بودند یکی با قد بلند و دیگری کوچکتر و ظریفتر بود ولی نتوانستم رویشان را ببینم. دیدم که این دو تا خانم همراه مردها سینه میزنند و میآیند. به من الهام شد که خانم بزرگتر حضرت خدیجه (س) و دیگری حضرت زهرا (س) است. به خودم گفتم خوش به حال ابوالفضل که حضرت خدیجه و حضرت زهرا (س) عزادارش هستند. بعد همین طور همراه آنها آمدیم تهران و جنازهها را ردیف گذاشتند کنار هم و ابوالفضل هم نفر اول بود. بعد دیدم که آقای طالقانی از آسمان روی آنها گلاب میپاشد. از خواب بیدار شدم و خیالم راحت شد که ابوالفضل جزو شهداست.»
مادر میگوید: دوست دارم این جملات شهیدم را بنویسید تا همه بدانند که فرزندان شهیدمان با عبرت از عاشورا به جبههها شتافتند: «برادر حزبا...! جبهه را گرم نگهدار و هر کس مدعی است اگر امروز عاشورا بود جزو یزیدیان نبود، باید پای در عرصه جنگ بگذارد و در عمل ثابت کند و در راه حسین (ع) جان دهد پس سعی کنید جبهه را گرم نگه دارید.»
نوشته: مهدی بختیاری
منبع: خراسان