وقتی یک مقام بلندپایه سیاسی در غرب متهم به ارتکاب جرمی مثل تجاوز جنسی شود ـ شبیه ماجرای بیل کلینتون یا استراوس کان ـ چند جور معنی میدهد...
وقتی یک مقام بلندپایه سیاسی در غرب متهم به ارتکاب جرمی مثل تجاوز جنسی شود ـ شبیه ماجرای بیل کلینتون یا استراوس کان ـ چند جور معنی می دهد؛ اول اینکه در غرب در بالاترین سطح اجتماعی هم جرایم اخلاقی اتفاق میافتد، دوم اینکه مرتکبین بدون توجه به مقام و موقعیتشان محاکمه میشوند، سوم اینکه جرایم اخلاقی در غرب حساسیت اساسی ندارند (ممکن است متهم مجرم هم شناخته شود اما همچنان به کارش ادامه بدهد)، چهارم اینکه همیشه احتمال تله گذاری سیاسی و بازی کثیف رسواسازی مطرح می شود.
اما بعضیها هستند که فقط یک وجه ماجرا را بزرگ میکنند و با آب و تاب از محاکمه مقامات بلندپایه در غرب آنهم به خاطر شکایت یک آدم عادی دم میزنند. گویا تعمدی وجود دارد که از هر اتفاقی در غرب فقط خوبی آن را ببینند یا از آن خوبی استخراج کنند و با تحقیر بر سر دیگران بکوبند. حتی اگر موضوع چیزی مثل کودک آزاری کشیشان باشد آزادی اعتراض به پاپ یا عذرخواهی بیتأثیر او بزرگ میشود تا اصل ماجرا و قبح آن دیده نشود. برعکس، اگر در جایی غیر از غرب اتفاق بسیار کوچکتری بیافتد (متهم محاکمه بشود یا نشود) اولین چیزی که در نگاه این جماعت پررنگ میشود بدیهای ماجرا است؛ نبودن امنیت اخلاقی، عقب ماندگی فرهنگی و از این قسم ادعاها.
اگر در غرب جرمی که وجدان اجتماع را آزار میدهد اتفاق بیافتد شفافیت، آزادی رسانهها و استقلال قضایی مورد توجه قرار می گیرد، اما در غیرغرب روی فرهنگ خطرناک، نبودن امنیت اخلاقی و ترس اجتماعی و این چیزها تأکید می شود، خلاصه حرفشان هم اینکه تازه این رأس کوه یخ و مشتی از خروار است و خودتان قضاوت کنید که چقدر جامعه منحط و سقوط کرده است! تفاوت نگاه و تناقض کاملا آشکار است و منشأ آن هم بیش از هر چیز احساس حقارت تاریخی است. حقارتی که سخن گفتن از آن با کسانی که موضع سیاسی دارند آب در هاون کوفتن است.