تعدادی از عکسهای امام خمینی(ره) را با خودش برداشت و به طرف یکی از پادگانهای اسرائیلی رفتند. تعداد کمی از نگهبانان از محوطه و اطراف پادگان محافظت میکردند. علی با سرعت توانست نگهبانان را خلع سلاح کند.
سردار شهید حاج علیرضا موحد دانش از جمله سردارانی است که با تمامی زحماتی که کشیده است اما متاسفانه گمنام مانده است و نسل جدید شناخت کمی از او دارند. آنچه که پیش روی شماست مجموعه خاطراتی پیرامون این شخصیت است که توسط دوستان و همرزمانش عنوان شده است:
* لبنان - خرداد 61
عراق بعد از دو شکست سنگینی که در عملیات فتحالمبین و بیتالمقدس از ایران خورده بود، دنبال فرصتی میگشت تا به ترمیم قوای از دست رفتهاش بپردازد. و اسرائیل این فرصت را با حمله به لبنان، برای کشور عراق ایجاد کرد. مردم مظلوم جنوب لبنان مورد تهاجم اسرائیل قرار گرفتند و به ناچار بعضی از نیروهای ما راهی لبنان شدند. از جمله فرماندهانی که این نیروها را تحت امر داشتند علی بود. عصر بود که برای سوار شدن به هواپیما در فرودگاه بودیم. قرار بود ابتدا به سوریه و سپس از آن جا به لبنان برویم. سرلشکر زهیرنژاد - رئیس ستاد مشترک ارتش جمهوری اسلامی - برای بدرقه بچهها آمده بود. پای پلکان هواپیما ایستاده بود و یکی یکی با افراد دست میداد و روبوسی میکرد.
من پشت علی ایستاده بودم و میدانستم علی بیشوخی از این جا نمیگذرد. نوبت به او رسیده بود. سرلشکر دستش را دراز کرد تا دست بدهد. علی دست مصنوعیاش را درآورد و توی دست سرلشکر گذاشت. یک دفعه سرلشکر تکانی خورد. صدای خنده همه بلند شد.
سرلشکر هم خندید. از روبوسیای که با علی کرد، متوجه شدیم همدیگر را خوب میشناسند.
او با استفاده از دستش زیاد شوخی میکرد، مثلا هنگام خداحافظی با دوستان، دستش را درمیآورد و میگذاشت توی دست آنها و میگفت: دست علی به همراهت.
روز اول که به سوریه رسیدیم، قرار شد به صورت رسمی به حرم حضرت زینب (س) برویم. شروع به سینهزنی کردیم و به طرف حرم راه افتادیم. اطراف زینبیه شیعیان بسیاری سکونت دارند. با این کار ما همه بیرون آمدند. علی شعار میداد و بچهها سینه میزدند. یک فضای معنوی عجیبی حاکم . بچهها علی را روی دوش گرفتند و علی فریاد میزد:
" هذا نداء الامام، یا ایهاالمسلمون التزموا بالاسلام " (این ندای امام است. ای مسلمان به داد اسلام برسید.)
شرایط جسمی علی معنویت مضاعفی به فضا میبخشید. سوریان به شدت به گریه افتاده بودند. با همان حال و هوا وارد صحن شدیم و دعای توسل خواندیم.
هیجان و احساساتی که در شیعیان سوری به وجود آمده بود، تا حدی بود که مسئولان آن جا را نگران کرد. در جلسهای که بعدها با آنها داشتیم، به ما گفتند: شما آمدهاید با اسرائیل بجنگید یا با ما؟!
بعد به لبنان رفتیم. یک شب علی دو تا از بچهها را برای همراهیاش انتخاب کرد. تعدادی از عکسهای امام خمینی(ره) و همین طور یک پرچم پارچهای جمهوری اسلامی را نیز با خودش برداشت و به طرف یکی از پادگانهای اسرائیلی رفتند. اسرائیلیها با این اطمینان که کسی جرأت نزدیک شدن به پادگان آنها را ندارد، با خیال راحت خوابیده بودند. تعداد کمی از نگهبانان از محوطه و اطراف پادگان محافظت میکردند. علی و بچهها، با سرعت توانستند نگهبانان را خلع سلاح کنند. بعد پرچم اسرائیل را پایین آوردند و به جای آن، پرچم پارچهای جمهوری اسلامی را بالا بردند. عکسهای امام (ره) و پرچمها را نیز روی ماشینها، تانکها و دیوارهای پادگان چسباندند و به سرعت از آن جا فرار کردند.
روز بعد وقتی با دوربین به آن پادگان نگاه کردیم، وحشت اسرائیلیها را از اوضاع به هم ریختهشان، کاملا احساس کردیم.
به علی خبر رسید که در ایران به زودی عملیاتی انجام میگیرد. به همین دلیل تصمیم گرفت بازگردد و در عملیات شرکت کند. با نیروهای تحت امرش صحبت کرد و یکی از برادرها به نام سلمان طرقی را به عنوان مسئول گردان و جانشین خودش معرفی کرد. بچهها همگی اعتراض کردند و گفتند: یا شما یا هیچ کس.
علی میان همهی کسانی که او را میشناختند و مخصوصا نیروهایی که با او کار کرده بودند، محبوبیت زیادی داشت. او سعی کرد بچهها را راضی کند، اما آنها زیر بار نمیرفتند و میگفتند: اصلا گردان را منحل کن.
بالاخره بعد از صحبت با بچهها، قبول کردند و علی توانست به طرف ایران حرکت کند.
* تشکیل تیپ سیدالشهدا- تیر 61
بعداز عملیات رمضان، بحث نیاز به گسترش واحدهای نظامی که از مدتها پیش در جریان بود، بالاخره به نتیجه رسید و قرار شد تیپ ده سیدالشهدا (ع) تشکیل شود. حکم فرماندهی این تیپ به نام علی که لایقترین فرد برای به دوش کشیدن این مسئولیت بود، زده شد. کادر تشکیلاتی تیپ را خودش انتخاب کرد. علی به عمد از بچههایی دعوت به همکاری کرد که مجرب و جنگ دیده بودند و همگی در سوریه و لبنان دوشادوش هم مبارزه کرده بودند. خیلیها فقط به عشق خود علی همکاری را پذیرفتند. آنها میدانستند که در کنار او آرامش دارند و میتوانند با خیال راحت به انجام عملیات بپردازند.
قرار بود تیپ سیدالشهدا (ع) در غرب مستقر شود. وقتی صحبت رفتن به غرب پیش آمد، خانواده علی تصمیم گرفتند پیش از آن، مراسم عروسی علی را برگزار کنند. از دفتر امام (ره) برای خواندن خطبه عقد، وقت گرفته شد. روزی که امام (ره) او و همسرش را عقد کرد، علی با دست چپش دست امام (ره) را گرفت و بوسید. وقتی از حضور امام (ره) بیرون آمدند، همسرش پرسید چرا با دست راست، دست امام (ره) را نگرفتی؟ علی گفت: ترسیدم امام(ره) متوجه دست مصنوعیام بشود و غصهدار شود.
علی اصرار داشت مراسم عروسی را در مسجد و با تعارف مقداری خرما برگزار کنند. نظرش این بود که خبر مراسم را با پخش اعلامیه به گوش دوستان و آشنایان برساند؛ اما خانواده علی زیر بار نرفت. اگرچه مراسم عروسی در نهایت سادگی، تنها با سخنرانی داود کریمی، فرمانده سپاه تهران و فرستادن صلوات در مسجد برگزار شد، اما خانواده توانست شیرینی را جایگزین خرما کند.
چند روز بعد از مراسم عروسی، بعضی از دوستان بسیار نزدیک را با همسرانشان به چلوکبابی دعوت کرد تا شام عروسیاش را که دوستان بسیار اصرار کرده بودند، بدهد.
هنوز از مجروحیتی که در جنگ برداشته بودم در خانه استراحت میکردم و بستری بودم که علی به سراغم آمد. خیال کردم برای عیادت آمده است، اما گفت: استراحت بسه، بلند شو. از حالا جانشین تیپ هستی و باید تو کار ساخت اون بهم کمک کنی.
از همان لحظه دست به کار شدیم. تا زمان عملیات بعدی که قرار بود تیپ سیدالشهدا (ع) درگیر آن شود، زمان بسیار کمی داشتیم. امکانات فوقالعاده کم بود و مشکلات فوقالعاده زیاد. ما برای جمع کردن چند متر موکت، چادر و یا اسلحه به شدت در تنگنا بودیم، چه رسد به باقی مسائل مثل غذا، ظروف و ... شب و روزمان را نمیفهمیدیم. قسم میخورم که فقط بین راهها میتوانستیم کمی بخوابیم.
نیروهای تیپ سیدالشهدا (ع) بیشتر از بسیجیهایی بودند که در پادگان امام حسین (ع) جمع کردیم. آنها هر لحظه در انتظار ورود فرمانده تیپ بودند تا با فرمان او عازم محل مأموریت شوند. محل استقرار ما پادگان اللهاکبر در اسلام آباد غرب بود.
یک بار شخصی تنومند و چهارشانه را به عنوان فرمانده تیپ روی دست بلند کردند و شعار دادند که : "صلی علی محمد، یار امام خوش آمد " تصور نیروها این بود که فرمانده تیپ طبعا از شجاعترین، کارآمدترین و ورزیدهترین فرد جنگدیده است و به حسب ظاهر هم هیکلی تنومند دارد. آن شخص چندین بار تکرار کرد که او فقط مسئول انتظامات پادگان است تا رهایش کردند. بالاخره خود علی آمد. او سوار بر یک ریو وارد پادگان شد. بچهها دور ماشینش جمع شدند. علی بلندگوی دستی را گرفت و مقداری درباره وضعیت کلی حاکم بر مناطق جنگی، هدف از گردهمایی نیروها و تشکیل تیپ برای بچهها صحبت کرد، بعد گفت: خب، اسم من علیرضا موحد دانش، فرمانده تیپ سیدالشهدا (ع) هستم. حاضر بشید تا به طرف سومار حرکت کنیم.
نیروها به هیجان آمدند. با شور و حال خاصی به ترتیب سازماندهی انجام شده سوار اتوبوس شدند و حرکت کردیم.
شب اول که به محل پادگان اللهاکبر رسیدیم، حدود دوازده نیمه شب بود. با وجود آن پادگان شش کیلومتر بیشتر با شهر اسلام آباد فاصله نداشت، فاقد هرگونه امکانات بود. حتی یک خط تلفن هم برای برقراری تماسهای ضروری نداشت. پادگان تنها سه چیز داشت..
1- سه آسایشگاه متمرکز که وسعت کمی داشتند و در همهشان قفل بود.
2- یک حسینیه هم برای اقامه نماز و مراسم.
3- چند باب سرویس
معمولا وقتی یک واحد رزمی برای مأموریت به جایی فرستاده میشود، پیش از آن واحدهای آماده و پشتیبانی، مهندسی و اطلاعات، لوازم اولیه و تدارکاتی را در محل به وجود میآورند، بعد نیروها وارد محل میشوند؛ اما در سپاه برعکس دیگر واحدهای نظامی عمل میشد. اول نیروها برای انجام مأموریت فرستاده میشدند، سپس امکانات، پشت سر آنها به حرکت درمیآمد. این بود که وقتی ما رسیدیم، با این که بسیار خسته بودیم، چیزی آماده نبود و در آسایشگاهها هم قفل بود. ناچار به طرف جایی که محل انبار نان خشک ارتش بود رفتیم و در آن جا به استراحت پرداختیم. بقیه هم که حدود دو گردان بودند، در حسینیه به صورت سرپا خوابیدند.
صبح روز بعد، با فرمان علی قفل آسایشگاهها را شکستیم و نیروها را در آن جا دادیم. از لحاظ مواد غذایی مشکل داشتیم. به ناچار، نان خشکهای کپک زده را تمیز کرده و خوردیم.
سه روز گذشت تا بالاخره مایحتاج اولیه رسید و تیپ سر و سامانی پیدا کرد. نیروهای بسیجی تحت آموزش قرار گرفتند. علی هر جا لازم میدید، برای مسئولان گروهان و دستهها صحبت میکرد و معمولا این جملات در صحبتهایش شنیده میشد:
حفظ جان این بچهها که از خانوادهشان دور ماندهاند، به دست من و شما سپرده شده است. اگر یک مو از سر آنها کم شود، من و شما مقصریم. هر چند که آنها برای جهاد پا به این جا گذاشتهاند، اما قرار نیست جانشان بیهوده از دست برود.
علی با همهی قرارگاههایی که مسئول پشتیبانی تیپ بودند در ارتباط مستقیم و دائمی بود؛ اما آن طور که انتظار داشت، قرارگاهها با او هماهنگ نبودند. شاید آنها مسائل دیگری را در اولویت قرار میدادند، اما از نظر علی مسائل تیپ تازه تشکیل یافته سیدالشهدا (ع) که قرار بود به زودی وارد عملیات شود در اولویت بود. سماجت علی برای تأمین مایحتاج تیپ که حاضر بود به خاطرش خود را به آب و آتش بزند، خوشایند مسئولان قرارگاهها نیامد. به خصوص آن که علی بیهیچ واهمهای، هر جا که لازم میدید با صراحت تمام حرفش را میزد و حتی پرخاش میکرد. و این برخوردها، زمینهساز استعفای او در مراحل بعد شد.
* استعفای علی
بنا به صلاحدید شهید همت - فرمانده قرارگاه ظفر- قرار شد هر چه زودتر عملیات آغاز شود. قرار بود این عملیات روی شهر مندلی(از شهرهای شرقی کشور عراق که تا کربلا صد کیلومتر فاصله دارد) انجام بگیرد. نیروها سوار بر اتوبوسها شدند و به سمت سومار حرکت کردیم.
تیپ که در آن جا مستقر شد، علی طبق روش خودش برای شناسایی رفت. در یکی از این شناساییها من و دوبلدچی را همراه خودش برد. برعکس همهی شناساییها این بار لباس فرم سپاه تنمان بود. از جاهای بسیار صعبالعبوری رد شدیم و به ارتفاعی رسیدیم که بعد از آن شهر مندلی قرار داشت. بیآنکه بدانیم منطقه هنوز پاکسازی نشده است، به سنگرهایی برخوردیم که دشمن در آنها مستقر بود. تا ما را دیدند، اسلحهها را کشیدند. ما چهار نفر هیچ کدام مسلح نبودیم و تنها کاری که در آن شرایط میبایست میکردیم، فرار بود.
در جهت مخالف سنگرها شروع به دویدن کردیم. صدای تیراندازی و انفجار نارنجکهای پشت سرمان بلند بود. در بین راه هم تلههای یوفوی بسیاری قرار داشت.
در حال دویدن، ناچار در جادهای آسفالت قرار گرفتیم که به شهر مندلی منتهی میشد و در طرف دیگر جاده، مقر دشمن بود. از طرف مقر هم تیراندازی شروع شد.
با وجود آن که از دو طرف هدف تیراندازی قرار داشتیم، توانستیم تپه را دور زده و به سمت نیروهای خودی برگردیم. این که چطور توانستیم از آن مهلکه جان سالم به در ببریم، برای خودمان هم تعجب انگیز بود و فقط خواست خدا بود.
علی بعدها وقتی به یاد این جریان میافتاد، میخندید و با اشاره به من که پس از مجروح شدن، در راه رفتن مشکل داشتم، میگفت:
با این پاهاش جوری میدوید که همه ما رو پشت سر گذاشته بود. چهارچنگولی چسبیده به دنیا، آخه چی میخوای از جون این دنیا؟!
بعد از این ماجرا، علی باز هم برای شناسایی رفت. سپس با توجه به اطلاعاتی که از آن منطقه کوهستانی به دست آورده بود و نیز با توجه به کمبود امکانات نظامی- رزمی و رفاهی که تیپ و عمده نیروهای رزم ندیدهاش درگیر آن بودند، اعلام کرد که امکان موفقیت در این عملیات که باید در شب و کوهستان صورت میگرفت، وجود ندارد.
صحت گفتههای علی، با انجام این عملیات که بعد بدون فرماندهی او صورت گرفت، تأیید شد. بحثهای زیادی بین علی و فرمانده قرارگاه ظفر صورت گرفت. فرمانده قرارگاه با توجه به ضرورتی که احساس میکرد. گفت: هر طور شده باید عملیات انجام بشه.
علی گفت: دست کم یک ماه و نیم به ما فرصت بدید تا آموزشهای لازم را برای جنگ در منطقه کوهستانی به نیروها بدیم.
فرمانده قرارگاه گفت: زمان نداریم، باید سریع وارد عمل بشید.
علی که وقتی یکی از بچهها را مجروح یا شهید میدید آن قدر برایش گران تمام میشد که انگار برادر خودش را در آن موقعیت میبیند، چطور میتوانست بچهها را وارد عملیات کند؟
تحت فشار شدیدی قرار گرفته بود. بالاخره مرا کناری کشید و گفت: میتوانی امشب بری تهران؟
گفتم: آره، اگر تو بخوای.
گفت: برو دفتر امام، وضعیت رو تشریح کن. بگو به عنوان فرمانده میبینم که اگه بچهها جلو برن کشته میشن. از اون طرف هم فرمانده ارشد میگه عمل کنید. شما چی دستور میدین؟
ماشینی در اختیارم گذاشت. شبانه حرکت کردم و بدون توقف تا تهران راندم. صبح ساعت شش بود که مقابل منزل امام (ره) رسیدم. سؤالم را با آقای توسلی- مسئول دفتر امام (ره)- در میان گذاشتم و منتظر ماندم. ایشان رفت پیش امام (ره) ، سؤالم را مطرح کرد و بعد از مدت کوتاهی برگشت. جواب امام (ره) این بود:
اگر اطمینان دارید بچهها کشته میشوند، عمل نکنید.
به محض دریافت جواب، مجددا سوار ماشین شدم و راه آمده را برگشتم. علی که جواب را شنید خیالش راحت شد و اعلام کرد:
من با این شرایط عمل نمیکنم. منو ور دارین.
بعد از آن تیپ را تحویل داد و توصیه کرد تا به جای او، شهید کاظم رستگار، مسوولیت فرماندهی تیپ را به عهده بگیرد. علی عقیده داشت در این صورت تشکیلات تیپ که با آن سختی پا گرفته بود، از هم نمیپاشد. مسئولان نیز نظر علی را پذیرفتند.
او بعد از معرفی فرمانده جدید به نیروها، به طرف تهران حرکت کرد. از طرف دادستانی سپاه در تهران برای دادن توضیحات احضار شده بود.
من و علی پشت یک وانت نشستیم. من نیز به عنوان معاون او باید به تهران و دادستانی میآمدم.
ماشین حرکت کرد. تا تهران راه زیادی در پیش بود. ساکت بودم و به علی که رو به رویم نشسته بود نگاه میکردم. آرام پیش خود ذکر میگفت و تسبیح سبزش را، که هدیه من به او بود، میچرخاند. آرامش درونیاش نقطه مقابل طوفان درون من بود. با خودم فکر میکردم "حالا چه خواهد شد؟ دادستانی با ما چه خواهد کرد؟ "
بالاخره طاقت نیاوردم و گفتم: علی جان! میدونی که نظر تو رو دربست قبول دارم؛ اما شاید اگه یه جور دیگهای بهشون میگفتی بهتر بود. مثلا با یه تحلیلی ... آخه این قدر رکی که تو ذوق و شوق میخوره.
خنده قشنگی صورتش را پوشاند و گفت: من که سیاستمدار نیستم. حرفم رو راحت میزنم.
بعد کمی نگاهم کرد، میدانستم چه میخواهد بگوید. گفت: توکلت به خدا باشه. نگران نباش! دنیا ارزش نداره که ما براش غصه بخوریم. بعد تا خود تهران لبهایش ثانیهای از ذکر بازنایستاد.
در دادستانی با شواهدی که در دست بود و مخصوصا پرس وجو از مسئول دفتر امام (ره) مشکل خاصی پیش نیامد؛ اما علی بعد از این ماجرا، دیگر سمتی را به طور رسمی قبول نکرد و ترجیح داد به صورت نیرویی عادی در جبههها حاضر شود. این بود که به نیروهای جانباز پیوست. آنها زیر نظر قرارگاه جانبازان بودند. علی با حکمی که از طرف اکبر نوجوان فرمانده قرارگاه صادر میشد هر جا که نظرش بود میرفت و در عملیات شرکت میکرد.
روزی که با عنوان نیروی آزاد به تیپ برگشت، باز هم عملا در کنار فرمانده تیپ که روزی معاونش بود قرار گرفت و تجربیات خود را در اختیار فرماندهی گذاشت. او به نیروها گفت:
شما توجه نکنید که من قبلا فرمانده تیپ اینجا بودم. الان یک نیروی آزاد هستم و اومدم خدمت کنم. هر مطلب و دستوری که فرماندهی بده اطاعت میکنم.
مثل گذشته با روحیهای شاد و عالی در عملیات شرکت میکرد و جدا هر کاری را که لازم میدید با نهایت تلاش انجام میداد. در عملیات والفجر مقدماتی ( 11 / 61) زمانی که آتش بسیار سنگین شده بود و دشمن تا آنجا که میتوانست نارنجک دستی روی سرما میریخت، علی را میدیدیم که با چوب دستیاش خطی در میدان مین بازد کرده و برای عبور از آنجا بچهها را هدایت میکرد. همین کار او مانع از دست رفتن گردان در آن میدان وسیع مین بود. در تمام طول عملیات در کنار فرمانده تیپ بود و در هدایت تاکتیکی بچهها با فرمانده همکاری میکرد.
در عملیات والفجر یک (20 / 1 / 62) علی تصمیم گرفت با گردان زهیر جلو برود. علی اسکویی ـ فرمانده گردان ـ که خودش از شاگردان و نیروهای علی بود، به سراغ من آمد. ناراحت بود. با یک حالت شرمندگی گفت: علی فرمانده من بود. آخه من روم نمیشه.
رفتم و موضوع را به علی گفتم علی گفت:
شاید راضی نیست که من با گردانش باشم.
حرفهای علی را به فرمانده گردان گفتم. شرمندهتر شد و گفت: به خدا این طور نیست. آخه جایی که فرماندهام ایستاده، من اصلا روم نمیشه بیسیم دستم بگیرم.
علی گفت: بهش بگو این چیزها رو ولش کن. من برای عملیات اومدم و بالاخره باید با یکی جلو برم.
منطقه مأموریت ما ارتقاع صدو دوازده بود. وقتی به محل رسیدیم، علی تنها کسی بود که متوجه شد دو ارتفاع صد و دوازده در منطقه است. مأموریت گردان انهدام تانکها بود. عراقیها بر خلاف معمول که قدرت عمل را در روز به دست میگرفتند و با برتریشان ـ از لحاظ سلاح و مهمات ـ مواضع ما را هدف قرار میدادند، این بار شبانه دست به حمله زدند. درگیری طوری بالا گرفت که در بعضی از مناطق، جنگ به نفع دشمن تمام شد.
در این اثنی فرمان عقبنشینی صادر شد. گردان زهیر دچار مشکل شد و هماهنگی نیروها بهم خورد. فرمانده برای نظم دادن به امور دچار زحمت شده بود. علی بیسیم را گرفت و برای سازماندهی نیروها، دستوراتی صادر کرد. در آن حال او بیپروا و عادی حرف میزد. از طرف قرارگاه به او اعتراض شد که چرا طبق کد حرف نمیزند. علی گفت:
اقا من کد مد بیلمیرم. موحد هستم و اینجا هم وضعیت خرابه، باید درست بشه.
وقتی فرمانده تیپ صدای موحد را شنید، خوشحال شد و نفس راحتی کشید. او میدانست با حضور علی مشکلات رفع خواهد شد.
همین طور هم شد و ما توانستیم نقاط مورد نظر را گرفته و پدافند کنیم.
صبح که شد، مجددا عراق آتش سنگینی را شروع کرد. آن موقع با علی روی یک پل ایستاده بودیم. پل زیر گذر بود. عراق درست وسط جاده آسفالت آتش میریخت و خمپاره میزد کناری پناه گرفتیم. علی گفت: میتونی یه باندگیر بیاری؟
به علی نگاه کردم. سرو صورتش پر از خون شده بود. گفتم: سرت زخمی شده باندچیه، باید بری عقب.
گفت: زودباش.
باند را برایش بستم سریع برگشت روی پل و هدایت عملیات را به عهده گرفت. بچهها داشتند میامدند. بعضی از گردانها نتوانسته بودند به گردان کناریشان ملحق شوند. علی در روز روشن، زیر آن آتش سنگین، روی جاده آسفالت دوید و این طرف آن طرف رفت و خطوط را صاف کرد؛ در نهایت هم گردانها را به هم رساند.
بعد از اتمام عملیات به تهران برگشتیم. علی مثل همیشه که از جبهه بر میگشت، شاد و شلوغ وارد خانه شد و گفت:
من اومدم. هنوزم زندهام.
مادرش با نگرانی از وضعیت سرش که پانسمان بود پرسید. با خونسردی گفت: چیزی نیست، به سقف اتوبوس خورده، یه کم لوسم کنید و تقویتم کنید، خوب میشه.
علی با خونسردی و شوخ طبیعیاش سبب میشد همه فراموش کنند او چقدر سختی و زحمت کشیده و در معرض چه خطرهایی بوده . ماه رمضان در پیش بود. علی گفت: دیگه این آخرین ماه رمضون رو می خوام تهران باشم و روزههام رو کامل بگیرم. بعد از آن، روزها را در پایگاه بسیج خاورشهر که خودش آن را به وجود آورده بود میگذراند و تنها برای افطار و خوردن سحری به خانه میرفت.
آن شب میخواستیم بریم دعای کمیل. دعا در مسجد خاورشهر، نزدیک خانهای علی بود، با هم به خانهی ما رفتیم تا خبر بدهیم.
مادر بزرگم وقتی علی را دید، گل از گلش شکفت. میدانستم او را خیلی دوست دارد. جلو آمد و دست و پیشانی علی را بوسید. گفتم:
مادر جان، علی به شما نامحرمه.
سرش را تکان داد و با تعجب گفت: به من نامحرمه؟! این پسر منه.
از آنجا به مسجد رفتیم شب جمعه بود. میان خواندن دعا وقتی نگاهم به علی افتاد برخود لرزیدم. هالهای از نور او را پوشانده بود و طوری دعا میخواند که انگار در این دنیا و در میان جمع نیست. بیصدا اشک میریخت.
وقتی مراسم تمام شد و به خانه برگشتیم، به اقاجان که پای سجاده نشسته بود آهسته گفتم:
اقا جان! علی این دفعه بره دیگه بر نمیگرده.
آقاجان پرسید: یعنی چی؟ از خونه ما میخواهد بره؟
گفتم: نه، بره جبهه، دیگه بر نمیگرده.
آقاجان با نگرانی نگاهم کرد. گفتم:
امشب تو مسجد یه حال عجیبی داشت. اصلا این جا نبود.
ماه رمضان تمام شد. علی تصمیم داشت برود. صحبت از عملیات والفجر 2 بود.
علی تا غروب صبر کرد تا آقاجان از اداره بر گردد. وقتی آقاجان آمد و علی را دید که لباس پلنگیاش را پوشیده و دم در ایستاده، فهمید عازم منطقه است. علی به آقاجان سلام کرد. آقاجان گفت: داری میری بابا؟ زن و زندگی مسئولیت سنگینیهها!
علی گفت: سپردمش به شما، شمارو هم به خدا منو آزاد کنید بگذارید برم.
آقاجان دیگر حرفی نزد. علی را با ماشین تا سر جاده آورد. آنجا با هم خداحافظی کردند. علی ماشین دیگری گرفت و به قصد پادگان حرکت کرد.
در مسیر، مثل همیشه سری به معراج شهدا زده بود. مسئول شست و شوی آنجا سیدی از کاشان بود و علی را میشناخت. علی سراغ بچهها را گرفته بود، ببیند چه کسی شهید شده. بعد از دیدن جنازهها به سید گفته بود:
سید! بالا غیرتا وقتی من اومدم، باگلاب خوب منو بشور.
سید هم گفته بود: چشم با گلاب اصل کاشون.
وقتی توی پادگان علی را دیدم گفت: میخوای بری خونه، صبر کن با هم بریم، امشب میخوام خونهتون بمونم.
خوشحال شدم. از وقتی ازدواج کرده بودم، این اولین باری بود که میخواست شب را پیش ما بماند. گفت:
صبح منو با موتورت برسون ترمینال آزادی از اونجا سوار اتوبوسهای کردستان میشم و میرم.
صبر کرد تا کارهایم در پادگان تمام شد و با هم به خانه رفتیم. با پسر کوچولویم که تازه یک ساله شده بود، مدتها بازی کرد و او را خنداند.
دست قطع شدهاش را زیر پیراهن بچه میکرد، او را قلقلک میداد و بچه قهقه میزد. علی خیلی بچهها را دوست داشت. گفتم:
انشاءالله به زودی بچه خودت رو بغل میکنی.
نگاهی به من کرد و گفت: دیگه وقتی نموده.
بعد به تلویزیون نگاه کرد. ساعت اخبار بود و تلویزیون پادگان چومان مصطفی را نشان میداد. علی گفت:
نگاه کن. اولین دفعهاس که این طوری روشون مسلطیم. ببین چه جوری دارن فرار میکنن. تمام شب را نخوابید. پریشان بود. کنارش نشستم و با هم حرف زدیم. از بچههایی که رفته بودند، از عملیات، از همه چیز.
صبح وقتی با موتور به ترمینال آزادی میرساندمش گفتم:
راستی علی شنیدم دارن زمین میدن، سعی کن یکی بگیری.
رو شانهام زد و گفت: بیخیال این حرفها باش.
از حرفی که زده بودم خجالت کشیدم. سوار اتوبوس شد و رفت. دلم میخواست با صدای بلند داد بزنم بد جوری نور بالا میزنی حواست هست؟! اما بغض گلویم را گرفته بود. مطمئن بودم دیگر نمیبینمش.
علی به پادگان حاج عمران وارد شد. اطلاعات جمعآوری شده، نقشه و راهکارهای مورد نظر برای عملیات را بررسی کرد و برای رفع ایرادها به کوههای اطراف سرکشی کرد. وقتی نیروها به منطقه رسیدند، علی که از قبل هماهنگیهای لازم را انجام داده بود به سرعت آنها را در پادگانهای پیرانشهر و پسوه اسکان داد. سپس مسئولان را برای توجیه به منطقهای اطراف برد. در یکی از این جلسات توجیهی با سپهبد شهید صیادشیرازی ـ فرمانده وقت نیروی زمینی ارتش- که با برادران ارتشی برای شناسایی آمده بود مواجه شدیم. علی و او سلام و احوالپرسی گرمی با هم کردند از صحبتهایشان پیدا بود که در خیلی جاها با هم کار کردهاند.
شب عملیات نزدیک بود. علی پیش بچهها آمد و پرسید: بدهی به کسی ندارم؟ زیر پیراهنی پوتینی چیزی از کسی نگرفتم؟
داشت تسویه حساب میکرد. حال دیگری داشت و از شهادت حرف میزد گفت:
یادش بخیر حاج احمد وقتی در لبنان بودیم میگفت: این جا جنگیدن صفا داره مبارزه کردن با دشمنان قسم خورده اسلام، لذت دیگهای داره.
بچهها گفتند: انشاءالله بعد از این جنگ با اسرائیل میجنگید.
علی سرش را تکان داد و گفت: عمر ما دیگه کفاف نمیده، این کارها رو شما باید انجام بدید. بعد با یکی از بچهها بلند شد و رفت. قبل از رفتن گفت: ما میریم غسل شهادت کنیم و ادا و اطوار دربیاریم. از این اداهایی که همیشه درمیآریم، ولی مثل این که باز هم خبری نمیشه.
وقتی برگشت، برای خواندن نماز ایستاد. یکی از بچهها هم پشت سرش ایستاد.
علی نگاهی به او کرد و گفت:
پسر مگه نشنیدی؟ پشت سر آدمی که بخشی از بدنش قطع عضو باشه، نمیشه اقتدا کرد.
آن دوستمان اصرار کرد و گفت: چه کار داری، ما خودمون با خدا کنار مییاییم.
برادرهای دیگر هم که منتظر این فرصت بودند، پشت علی صف بستند.
علی گفت: بابا این مسخرهبازیها چیه؟ با خدا که نمیشه شوخی کرد!
بچهها گفتند: شما قبول کن، بقیهاش پای خودمون.
هرچه گفت: بابا من راضی نیستم، بچهها قبول نکردند و به زور همه به او اقتدا کردند.
انگار به همه الهام شده بود که آن، آخرین نماز علی است. بین نماز بود که حالش بد شد. خیلی بد و از نماز خواندن باز ماند.
وقتی به خود آمد، از یکی از بچههای مداح که نزدیکش بود خواست تا روضه حضرت زهرا (س) را بخواند و در این بین به شدت گریه میکرد.
رمز عملیات اعلام شد. علی با گردان علی اصغر جلو رفت. اینبار سوم بود که ایران برای باز پس گرفتن ارتفاعات 2519 وارد عمل میشد. نیروهایی که از مشهد آمده بودند، بنا به تجربهای که دوبار گذشته در از دست دادن ارتفاعات داشتند، برای انجام عملیات دچار تردید شدند؛ اما وقتی علی وارد میدان شد و طبق عادت همیشگیاش سرستون قرار گرفت، تردید را کنار گذاشتند و به دنبالش راه افتادند.
علی تسبیح سبزی در میان دستش بود و آرام ذکر میگفت. درگیری آغاز شد و لحظه به لحظه شدت گرفت.
نزدیک ارتفاع رسیده بودند. محسن شفق - فرمانده عملیات - به علی گفت:
حاجعلی پاهات نمیسوزه؟ این گزنهها بدجوری میزنند.
علی با حالت خاص جواب داد: نه، سوختن من از جای دیگهاس.
فرمانده با تعجب به علی نگاه کرد. میخواست از معنی حرف او سردربیاورند که ناگهان تیر دشمن علی را هدف گرفت. نیم چرخی زد و به زمین افتاد و در حالی که ذکر میگفت، آرام گرفت. فرمانده سراسیمه خودش را بالای سر علی رساند و لحظاتی بعد با صدایی گرفته از پشت بیسیم به قرارگاه اعلام کرد:
حاجعلی موحد، صد و شصت و شیش
و این کُد شهادت بود.
عملیات با موفقیت به انتها رسید و بچهها توانستند ارتفاعات را تصرف کنند. تلاشهای دشمن که به شدت در پی بازپسگیری منطقه بود، این بار به شکست منتهی شد و ارتفاعات 2519 در دست ما تثبیت شد.
مسئولیت رساندن خبر شهادت علی به عهده من گذاشته شد و این سختترین مأموریتی بود که تا آن موقع انجام داده بودم. تمام راه را با خودم فکر میکردم چگونه و با چه جملهای شروع کنم.
پدر و مادر علی دو پسر و یک دختر داشتند. یک پسرشان که در عملیات بیتالمقدس شهید شده بود، دخترشان هم بعد از ازدواج در ایران نبود و مادر علی هم به خاطر بچهدار شدن دخترش به آنجا رفته بود. حالا من باید در این تنهایی خبر شهادت پسر بزرگشان را میرساندم. آقاجان درب را به رویم باز کرد. سلام و احوالپرسی گرمی کردیم و برای آنکه وانمود کنم از علی خبر ندارم پرسیدم: علی برگشته؟
آقاجان نگاه معنیداری به من کرد و گفت: بیا تو.
وقتی داخل خانه شدیم، آقاجان روبهرویم دو زانو نشست. آرام و متین گفت:
اومدی خبر شهادت علی رو به من بدی؟ اگر فکر میکنی ذرهای ناراحت میشم، اشتباه میکنی. دیشب خواب علیرو دیدم. از من خداحافظی کرد و گفت: "بابا منو حلال کن. من دیگه رفتم ".
بعد آقاجان به خانه دخترش در خارج تلفن کرد و همسرش را پای تلفن خواست. وقتی ارتباط برقرار شد، مادر علی اولین حرفی که زد، این بود که خواب علی را دیده و از شهادتش خبر دارد.
علی این بار هم به کمکم آمده بود. مأموریتی را که انجامش برایم سخت بود، به عهده گرفته بود.
در راه که برمیگشتم به یاد عملیات بازی دراز افتادم. آن زمان که علی دستش قطع شده بود، کنارش رسیده بودم و او با آن حالت عرفانی پرسیده بود: "آقا رو دیدی؟ " بعد در بیمارستان از بسیجیایی صحبت کرده بود که از دست آقا امام زمان (عج) آب نوشیده بود. بعدها با یادآوری این قضیه علاقمند شدم آن بسیجی را پیدا کنم. خیلی تلاش کردم. سراغ تکتک بچههایی که در آن عملیات شرکت داشتند رفتم. بچههای گردان شش، چهار، هفت، نه و بسیجیهای محلی و ثابت خودمان؛ اما هیچکس در این باره چیزی نمیدانست.
حس عجیبی داشتم، حسی که میگفت آن بسیجی خود علی بوده. خوش به سعادتت علی. خوش به سعادتت.
* از زبان همرزمان
بارها از معبری عبور میکرد که همه میدانستند آن جا گذرگاه مرگ است. اما او خیلی عادی میگذشت. انگار ذرهای به این فکر نمیکرد که الان با تیر میزنندنش. شجاعت علی بینظیر بود.
وقتی به یادداشتهایم در آن روزها نگاه میکنم، جملهای پررنگتر از بقیه به چشم میآید که نوشته بودم: "علی مرد بزرگیه. مثل اون کمتر دیدم. به جرأت بگم اصلاً ندیدم. " من این جمله را در شرایطی نوشتم که هوای جبهه از عطر وجود مردان بزرگی آکنده بود.
"شما اگر بخواهید به شهید موحد دانش بپردازید، باید از یک نظامی حرفهای، ارزش چنین فرماندهی را بپرسید. او در مقطعی از جنگ، کارهایی کرد که برای نظامیان فعلی قابل درک نیست. "
* روحش شاد