NTENT="IR" />
کلارآباد دات کام |
هرچند نماینده گروههای جهادی از دست سخنرانان قبلی به خاطر طولانی شدن حرفهایشان شاکی است ولی خوشحال است که رهبر با پیشنهادش موافقت کرده برای جلسهای با ستاد اردوهای جهادی. افطاری تمام شده و نشده، دنبال مسوولین است که زمان جلسه را قطعی کند. "نه انشعاب پیدا کنید، نه با همدیگر برخورد. عامل جدایی، فقط مبانی معرفتی است، نه سلایق. در مسائلی که با سرنوشت کشور ارتباط دارد، هم تحلیل داشته باشید هم موضع. هر دو. مبانی معرفتی را تقویت کنید. تا از تشکلها به دانشجویان سرازیر شود. با بدنه دانشجویی و اساتید ارزشی ارتباط بگیرید." اینها توصیههای آخر جلسه رهبر است به گروههای دانشجویی. "حالا اجازه بدید. متشکرم." صدای خنده همه بلند میشود. درست است که حرف مهمی بود، شاید هروقت دیگری هم بود، همه شعار میدادند؛ اما نه چند دقیقه مانده به اذان و پایان جلسه. وقتی که همه میخواهند بیشتر بهره ببرند. شعار "ای رهبر آزاده" توی دهانش میخشکد. البته رهبر تشکر میکند تا رعایت ادب را کرده باشند. "روند پیشرفت، روند خوبی است. زیرساختهای کارهای بزرگ دارد فراهم میشود. روند عدالت هم. تفکر عدالتطلبی دارد همهگیر میشود. منحنی ما به طرف قوت است. البته ما قانع نیستیم. آرزو و همت بالاست." اینها را رهبر چندروز پیش در جلسه کارگزاران نظام هم گفتهبود. اما لازم دیده اینجا هم بگوید. همه نیمخیز میشوند. والسلام را که میگوید، شعارها شروع میشود. صدای موذن هم بلند شده. رهبر میایستد و از جیب قبایش ساعت جیبی بنددارش را درمیآورد و نگاه میکند و بعد به سمت سجاده میرود و بچهها دیگر صبر نمیکنند. حمله میکنند به صفهای اول. اما حیف که هر کس حجمی دارد و نمیشود همه در یک صف بایستند. نماز که تمام میشود، رهبر میرود پشت پانلها برای افطار. بعضیها میدانند ماجرا چیست، میدوند به سمت نیمه انتهای حسینیه که فقط یک پانلش برداشته شده. تیم حفاظت حواسش بوده که این جلسه با همه جلسات قبل فرق دارد و نمیشود همه پانلها را برداشت. با این همه، وقتی به پشت پانلها میروم، میبینم همهچیز به هم ریخته. قرار بود سفره اول برای خانمها باشد. اما حمله آقایان اجازه ندادند. خانم سلطانخواه گیر میکند و نمیتواند به طبقه بالا برود. دعوت میشود پای سفرهای که رهبر نشسته. رهبر به مسوولین میگوید که خانم دستگردی را هم صدا کنند. از خانمها فقط همین دونفر موفق میشوند سر این سفره باشند. بقیه یا رفتهاند طبقه بالا یا در نیمه دیگر سالن نشستهاند. یکییکی بلند میشوند. مثلا میخواهند بروند طبقه بالا. مثلا برای افطار. اما به جلوی در که میرسند، متوقف میشوند و رویشان برمیگردد به سمت سفرهها و میگردند دنبال میز کوچکی که باید اول یکی از سفرهها باشد. دیر پشت پانلها رفتهام. خبری از افطار نیست. یک لیوان چای کنار دیوار پیدا میکنم و با ظرفی خرما که از سفره برداشتهام، میخورم. رهبر که میرود، برمیگردم به جلوی حسینیه. اینجا وضعش بدتر است. دانشجوها مثل جاروبرقی با سفره برخورد کردهاند. روز بعد در جایی میخوانم که در مورد این برنامه نوشته: "هیچ کس احساس نمی کند که مهمانی آمده! نباید هم بکنند؛ بیت رهبری خانه ماست!" زمان قرار را نیمساعت به من اشتباه گفتهاند. یکربع هم خودم دیر کردهام. گوشی پشت سر هم زنگ میخورد. تیم رسانهای معطل مانده تا من برسم. توی گرما باسرعت خودم را میرسانم. بچهها به خونم تشنهاند. خدا را شکر که رمضان است و بچهها روزه! دانشجوها دستهدسته ایستادهاند. صحبتهایشان مشخص است. همه دنبال کارت ورودند. یکعده منتظرند که دوستانشان کارت را برسانند. یکعده هم آمدهاند به امید خدا. احتمالا دارند فکر میکنند اینجا هم دانشگاه است که بدون کارت وارد شوند. لابد دارند نقشهها را بررسی میکنند؛ "یکی وارد شود، بعد کارت را بدهد به یک نفر که بیرون است. دهنفر برویم و نهتا کارت بدهیم. اوضاع را شلوغ کنیم که نفهمند بدون کارت رفتهایم." خودشان هم میدانند نشدنی است. اما جوان است و امیدش. خیلی معطل نمیشویم؛ در حد آبزدن به صورت و خنکشدن. ساعت 4:30 است که وارد حسینیه میشویم. یکسوم حسینیه پر شده است. بخش خانمها جداست؛ یک سوم فضا. چندساعت قبل از اذان مغرب و شروع برنامه. اینهمه سال زود میآمدم حسینیه، بلکه جلو بنشینم. قسمت نشد. حالا امسال که دعوت میکنند جلوی حسینیه، خودم نه میگویم. میروم وسط جمعیت. جایی مینشینم که تسلط بیشتری داشته باشم و همه را با هم ببینم. هیچکس تا حالا دانشجو به این منظمی ندیده. همه نشستهاند توی صف. کسی از جایش تکان نمیخورد، که اگر بخورد دیگر خبری از جایش نیست؛ باید برود آخر سالن. بگذریم از بعضی خانمها که اینجا هم ولکن نیستند. با این که خبری از سفره و سبزی نیست، گرد نشستهاند و دارند اختلاط میکنند. هرچقدر اینجا آرام است، نیمه انتهایی حسینیه پر است از جنب و جوش. نیمهای که با پانل جدا شده. چند سماور بزرگ که از همین الآن زیرش روشن است. کلی طشت بزرگ. سبدهای پر از قاشق و چنگال. به هر حال هزار تا میهمان است. از همین الآن باید مخلفات سفره را آماده کرد. شدت گرما ارتباط مستقیم دارد با تعداد جمعیت و ارتباط معکوس با تعداد کولر. کولرها که انگار قرار نیست روشن شود. پس بهتر است خودمان را برای گرمای بیشتر آماده کنیم، چون جمعیت مرتب زیاد میشود. دانشجوها دارند شعر مراسم را تمرین میکنند. برگه شعر بین حاضرین پخش میشود. کمکم شعر را یاد میگیرند. صدای همخوانی هم بلندتر شده. خانمها نمیخوانند. شعر ساده هم نمیدهند که خواندنش راحت باشد. آدم را مجبور میکند موقع همخوانی، نگاهش به برگه باشد و حواسش به وزن شعر. پشت برگه را میخوانم. حفظ کردن این یکی راحتتر است: "لبیک یا خامنهای." اما عمل کردنش نه. صدای فریاد بلند میشود. هر کس از یک طرف داد میزند. اگر دانشگاه خودمان بود، مطمئن میشدم دو گروه دانشجویی ریختهاند سر همدیگر. اما همه آرام نشستهاند و داد میزنند. علت؟ یک نفر از انتهای سالن به سمت صفهای جلویی میرود تا کنار دوستش بنشیند. بقیه هم فرصتی پیدا کردهاند برای شیطنت. دانشجو را هر کارش کنی، آخرش دانشجوست. چند نفر با لباس نظامی وارد میشوند. احتمالا دانشجوی یکی از دانشگاههای نظامی هستند. کار اینها سنگینتر است. هم افسر جنگ نرم اند و هم جنگ سخت. یک حرف را چند بار باید زد تا عمل شود؟ رهبر بارها از یکدست بودن میهمانان چنین جمعهایی شکایت کرده. اما امسال هم همان آش است و همان کاسه. حداقل، تیپها که اینطور نشان میدهد. حرفهای حاضرین هم همین را تایید میکند: "نشسته بودم توی خونه. یک ساعت پیش بهم زنگ زدند گفتند زودباش بیا بیت. دیدار آقا."
[ پنج شنبه 89/6/4 ] [ 8:9 صبح ] [ م.ص ]
[ نظر ]
|
|