NTENT="IR" />
کلارآباد دات کام |
ایام شهادت سردار شهید سید علی اصغر ربیع نتاج
شهیدی که جبهه را به تیم ملی فوتبال ترجیح داد!/از اردوی تیم ملی به جبهه آمدم تا شرف شهر شما باشم+تصاویر اردوی تیم ملی را رها و به سوی هفت تپه حرکت کرد. همه تعجب کرده بودند که چرا سید از اردوی تیم ملی به جبهه آمده است،یکی گفت: «سید، تو آبروی شهرمان بودی، چرا این کار را کردی». خندید و گفت: «از اردوی تیم ملی به جبهه آمدم، تا شرف شهر شما باشم». رزمندگان شمال/ این نوشته ها افسانه نیست ،بلکه قسمتی از تاریخ است ،تاریخی در همین نزدیکی در کنار ما شاید ،همسایه ما درکوچه ومحله ها مان ،همانها که غبار فراموشی مظلومانه آنها را از قلوب پاک دهه پنجاه و شصتی مردم ما می زداید ،ابر فراموشی و وادادگی مطامع دنیائی ،اما قلم ،کاغذ ،دفتر و همه ی اشیاء این عالم ،آنها را ازیاد نخواهند برد ،روزی که ما برای دنیا جان خواهیم داد ،مردانی بودند که برای حکومت قرآن وپرستش خداوند برروی کره خاکی جان خود را هدیه پیشگاه الهی کردندواین عهد را از ازل با خدای خویش بسته بودند! علی اکبرهای خمینی که یک برگ از داستان زندگی و وصیت روشنگرانه شان کافیست تا ابد ،مصباحی روشن فرا راهمان برای رسیدن به مقصودباشد ،هم آنان که چشم بروی هر آنچه تعلق بود بستند و به آسمانها پرکشیدند ، کوچه پس کوچه های شهرمان ،همین نزدیکی ها ، گواه روشن حرفهای مان است،یکی از این هزاران اسطوره اخلاص وشجاعت سردارشهید سید علی اصغر ربیع نتاج است که شرح حالی از زندگی و وصیتش به مناسبت ایام شهادت این سردار مخلص سپاه اسلام ،تقدیم مخاطبان گرامی می شود؛ لینک تصاویر منتشر نشده از سردار شهیدسید علی اصغر ربیع نتاج داستان زندگی سید از آغاز تا شهادت شهید سید علی اصغر ربیع نتاج در سال 1343 در فریدونکنار به دنیا آمد، این کودک را که از تبار پاک مظهر آل الله بوده است علیاصغر نامیدند.کسی گمان نمیکرد در آیندهای نه چندان دور، این کودک عملدار قافله عشق خواهد شد و مرشد و مرادی میشود که نه تنها جان خویش را در راه معشوق فدا میکند بلکه جمله مریدانش نیز در این مسیر به او اقتدا مینمایند و به عنوان جاوید همیشه تاریخ، ابدی میمانند. از همان دوران تحصیل در مقطع ابتدایی به مطالعه کتب غیر درسی و دینی مشغول شد. زمانی که انقلاب اسلامی به پیروزی رسید سیدعلی اصغر 14 سال بیشتر نداشت اما همگان به دیده حیرت میدیدند که با این سن و سال کم چطور پوزه منافقین و کمونیستها را به خاک مذلت و خواری میکشاند. مناظره با کمونیست ها وتحقیر آنان در سال 58 یک روز در شهر فریدونکنار بحث و مناظرهای بین انقلابیون و کمونیستها برگزار میشود و بزرگ مردان انقلابی شهر در پاسخ به شبهات آنها عاجز میمانند. در این زمان یکی از مدعوین از میان جمع بلند میشود و خطاب به کمونیستها میگوید کمی مجلس را طول دهید تا من یکی از دوستانم را برای مناظره با شما بیاورم. در شهر سراغ «سید علیاصغر» را میگیرد و با خبر میشود که او در ساحل رودخانه مشغول ماهیگیری است لذا خود را به سرعت به سید میرساند و قضیه را برای او تعریف میکند. سید بیدرنگ قلاب ماهیگیری را در گوشهای رها میکند و با همان لباس ساده ماهیگیری به سمت محل مناظره حرکت میکند. وقتی وارد مجلس میشود عدهای که او را نمیشناختند با استهزا به سر وضع سید علیاصغر میخندند، اما کمونیستها که قبلاً ضرب شصت او را خورده بودند با دیدن او به لکنت و من و من میافتند. آن روز «سید علیاصغر ربیع نتاج» با اقتدار به شبهات و سؤالات آنان پاسخ میدهد و کمونیست های بخت برگشته را جلوی جمع با جملات و شبهات خودشان تحقیر می کند. ماجرای تشگیل گروه کوثر در فریدونکنار او نوجوان 15 سالهای است که دیگر به سن تکلیف رسیده است و باید واجبات شرعی را در حد توان و سن و سال خویش انجام دهد، اما او از همان اوان کودکی یعنی از هشت سالگی نماز خوان شده بود. پدرش «سیدعباس» او را همراه خود به مسجد میبرد تا لااقل دلبندش نماز را در مسجد اقامه نماید و حال و هوای مسجد روحش را ملکوتی کند. در همان دوران جلسه سرود کوثر را دایر نمود و از این طریق تعداد زیادی از نوجوانان را دور هم جمع کرد. بعدها این نوجوانان، غیور مردانی شدند که آوازه نامشان سربلندی ایران عزیز را به دنبال داشت. حمید دیلمی و محمدتقی شیری از جمله تکخوانان گروه سرود کوثر بودند که بعدها به درجه رفیع شهادت نائل آمدند. شهید حمیدرضا اسفندیاری، حمیدرضا کریمی و … نیز دستپرورده سیدعلی اصغر ربیع نتاج بودند اما این نوجوانان در کنار جلسه سرود میبایست مسایل شرعی را نیز میآموختند اینجا هم سید با جدیت تمام ایستادگی نمود و جلسه احکام کوثر را راهاندازی کرد که شهیدان نقی شکری و علیمحمد علیپور نیز از این جلسه بهرهها بردند. گروه سرود کوثر آنچنان ابهتی پیدا کرده بود که هر وقت برای اجرای سرود به مدرسهای میرفتند معلمین ناچار میشدند کلاسها را تعطیل نمایند. آقا اجازه !میشه امروز بریم سرود گوش کنیم یکی از معلمان شهر فریدونکنار در این زمینه میگوید: «یک روز قرار بود در مدرسه ما جشنی به مناسبت ایامالله دهه فجر برگزار شود و مقرر شده بود که به خاطر بارندگی مراسم در سالن مدرسه منعقد شود چون سالن خیلی کوچک بود قرار شد جشن در دو روز و هر روز با حضور دانشآموزان 3 کلاس برگزار شود. برای روز اول نیز برنامهریزی شده بود که گروه سرود کوثر سرودی را به همین مناسبت در مدرسه اجرا نماید و قرار بر این بود بچههای کلاسی که من در آن زنگ در آنجا تدریس میکردم فردا در جشن شرکت نمایند اما باور کنید هیچ کس دل به درس نمیداد همه میگفتند: آقا اجازه میشه ما امروز در جشن شرکت کنیم؟ ، آقا اجازه قراره بچههای گروه کوثر سرود بخونن، آقا اجازه ما فردا جشن نمیریم بذارید امروز بریم سرود گوش کنیم و عاقبت کاری کردند که من کلاس را تعطیل کردم و به آنها اجازه شرکت در جشن را دادم». شعر از: دیوان سید او فرد خاصی بود و به قول معروف از هر انگشتش هنر میبارید. در کمال ناباوری همگان میدیدند سید با این سن و سال کم، شعر هم میگوید؛ شعرهایی که وقتی معلمان ادبیات آن را قرائت میکردند در کمال تعجب میپرسیدند: «سید این شعر را از دیوان چه کسی گرفتهای؟» و او با خنده میگفت: «از دیوان سید». یکی از دوستان تعریف میکرد: در کلاس چهارم دبیرستان درس میخواندم سر کلاس نشسته بودیم که یکی گفت معلممان سیدعلی اکبر ربیع نتاج (برادر سیدعلی اصغر) امروز نمیآید. ما هم سوءاستفاده کردیم و کلاس را روی سرمان خراب کردیم که ناگهان مدیر مدرسه داخل کلاس شد و گفت: «معلم شما آقای ربیع نتاج امروز مرخصی گرفته است اما معلم دیگری را جای خودش معرفی کرده که شما از درس عقب نمانید». آن معلم کسی نبود جز سیدعلی اصغر ربیع نتاج. آن روز سیدعلیاصغر کتاب بینش را چنان تدریس نمود که ما از تدریس او لذت بردیم. بعدها فهمیدیم که سیدعلی اصغر خودش در کلاس دوم دبیرستان درس میخواند. شروع جنگ و اولین اعزام به جبهه با شروع جنگ تحمیلی سیدعلی اصغر پا به عرصه جدیدی در زندگی خویش نهاد و با اولین کاروان، خود را به جبهههای حق علیه باطل رساند. آن روزها قاسم میرزا بابائیان و رضا نسیانی و عده دیگری از اعضای مجمع اسلامی کوثر او را در این راه پرخطر همراهی میکردند؛ همانهایی که بعدها در خون خویش غلطیدند و حسینی شدند. او در جبهه نه تنها از کارهای عقیدتی فرهنگی دست نکشید بلکه در قسمت معاونت تبلیغات گردان، برگزاری مراسم دعا و نیایش را بر عهده گرفت و مدتها در جبهه ماند تا اینکه نام خود را در فهرست سربازان امام زمان(عج) جا داد. وقتی از جبهه به خانه میآمد طاقت ماندن نداشت، کبوتر دل بیقرارش را به سوی کربلای ایران پر میداد، در گوشهای مینشست و در وصف غیورمردان دفاع مقدس شعر میسرود. آرام و قرار نداشت، حتی سازمان تبلیغات و ستاد برگزاری نماز جمعه شهر نیز از او در انجام امورات خویش یاری میجستند. به عشق مادرم زهرا(س) تعدد جلسات گروه کوثر باعث شد تا سیدعلی اصغر، نام «مجمع اسلامی کوثر» را بر آن نهد. وقتی میپرسیدند چرا کوثر، چرا اسم دیگری انتخاب نکردهاید؟ میگفت: به عشق مادرم زهرا(س) این نام را برای جلساتم گذاشتم. سیدعلی اصغر بعد از چند ماهی که در جبهه ماند برای مرخصی به شهر آمد. او در شهر شاهد بود وقتی که بچههای جبهه به مرخصی میآیند برنامهای منسجم ندارند لذا تصمیم گرفت با همراهی احمد بدخشان تیم فوتبال کوثر را نیز دایر نماید تا رزمندگان در ایامی که به مرخصی میآیند در کنار هم فوتبال بازی کنند، اما مدتی نگذشت که احمد بدخشان هم به شهادت رسید. بچه های گروه کوثر در هفت تپه این بار که میخواست به جبهه برود تصمیم عجیبی گرفت.او میخواست نوجوانان جلسات مجمع اسلامی کوثر را به هفت تپه ، پایگاه نظامی لشگر 25 کربلا ببرد. جالب این بود که تمام خانوادهها نیز ابراز خوشحالی کردند، چون او را میشناختند و به او ایمان داشتند و میدانستند که او بچههایشان را به حول و قوه الهی صحیح و سالم برمیگرداند. در این مدتی که نوجوانان در هفت تپه بودند، در مقر گردان یا رسول(ص) لشکر 25 کربلا سرود میخواندند و برنامه دعا و نیایش برقرار بود. سیدعلیاصغر بعد از مدتی این بچهها را آورد و صحیح و سالم تحویل خانوادههایشان داد و خود این بار برای شرکت در امتحان کنکور در شهر ماند و بعد از کنکور دوباره رهسپار جبههها شدو خبر قبولی در دانشگاه را به او رساندند. قبولی در دانشگاه تهران او در رشته کارشناسی الهیات دانشگاه تهران قبول شد و در آن دانشگاه ثبتنام نمود اما دل بیقرارش اسیر شبهای عرفانی جبهه بود. دلش میخواست تا یک بار دیگر به هفت تپه برگردد و دعای کمیل را زیر آسمان هفت تپه زمزمه نماید به خاطر همین موضوع، با هماهنگیهایی که صورت گرفت، قرار شد درسش را در جبهه بخواند و موقع امتحان به دانشگاه برگردد. ماجرای رها کردن اردوی تیم ملی فوتبال یکی از اساتید او در دانشگاه تهران به او گفت: «آقای ربیع نتاج، دانشجویانی که سر کلاس من حاضر میشوند اکثراً پایان ترم نمره قبولی نمیآورند. تو در جبهه چقدر درس میخوانی که با این نمرات خوب قبول میشوی؟» او برای مدتی در تیم فوتبال دانشجویان دانشگاه تهران بازی میکرد و به خاطر بازی تکنیکیاش به اردوی تیم ملی دانشجویان کشور دعوت شد و قرار شد به همراه این تیم به خارج از کشور اعزام شود اما در این هنگام برای او پیغامی رسید: «سید! عملیات نزدیک است خودت را به جبهه برسان». دانشجوی الهیات ، اردوی تیم ملی را رها و به سوی هفت تپه حرکت کرد. همه تعجب کرده بودند که چرا سید از اردوی تیم ملی به جبهه آمده است،یکی گفت: «سید، تو آبروی شهرمان بودی، چرا این کار را کردی». خندید و گفت: «از اردوی تیم ملی به جبهه آمدم، تا شرف شهر شما باشم». همین یک کلاش مرا بس است! سید دیگر 22 ساله شده بود و بارها، فرماندهی گروهان و گردان را به او پیشنهاد دادند اما او میخندید و میگفت: «همین یک کلاش مرا بس است». این عملیات داغ سنگینی را بر دل سید انداخت زیرا قاسم میرزا بابائیان به شهادت رسید، قاسم، یکی از بهترین دوستانش بود، از کودکی با هم بزرگ شده بودند، مجمع اسلامی کوثر را به اتفاق شهید حسین محمدعلی پوربنا نهادند، با هم به جبهه میرفتند ،اما دیگر از قاسم خبری نبود، قاسم به خیل عاشورائیان 61 قمری پیوست. زندگی بدون قاسم برایم جهنم است! سیدعلیاصغر همیشه میگفت: «زندگی بدون قاسم برایم جهنمی بیش نیست، بدون او نمیتوانم زنده باشم و از خدا شهادت خودم را میخواهم». سید برای مراسم تشییع و تدفین شهید قاسم میرزا بابائیان به شهر برگشت و در شهر ماند. به جلسات کوثر سر و سامان بخشید، در مراسم روز هفت شهید میرزا بابائیان سخنرانی نمود و گفت: «بیرقی که از دست قاسم به زمین افتاده است انشاءالله با دست من برافراشته خواهد ماند».دیگر کمکم به عید نوروز نزدیک میشدیم، اما عید سید عزا شده بود. تا عید، چندین شهید دیگر در شهر تشییع و تدفین شدند و در روز عید نیز شهر رخت ماتم بر خود پوشیده بود. کسی گمان نمیکرد که بر سید مقدر شده است که یک ماه و اندی بعد از عید به شهادت میرسد، بچههای مجمع اسلامی کوثر به تنها چیزی که فکر نمیکردند همین موضوع بود.در دومین شب از سال نو سیدعلیاصغر به یکی از شاگردانش گفت: «باقر! امشب بچههای جلسه را جمع کن و بگو به منزل محمود حسینزاده بیایند. من با آنها کار دارم». میخواهم در کنار سفره امام حسین(ع) بنشینم باقر شیری میگوید: «من پیغام سید را به بچهها رساندم و قرار شد بعد از نماز مغرب و عشا به منزل آقا محمود برویم».کسی نمیدانست که سید میخواهد پیرامون چه موضوعی صحبت کند. سید آن شب غزل خداحافظی را خوانده بود. کسی که تاکنون هیچ وقت در مورد شهید شدن خود حرف نمیزد این بار گفت: «بچهها حلالم کنید، دلم برای قاسم آقا تنگ شده است، میخواهم در کنار او بر سر سفره مهمانی امام حسین(ع) بنشینم ! ماجرای بقچه ای که تا شهادتش باز نشد فردای آن روز سید به جبهه اعزام شد و قبل از اعزام به مادرش گفت: «مامان ناراحت نباش تا اول ماه رمضان برمیگردم». بقچهای را در دستش گرفت و به مادرش گفت: «این بقچه را به شرطی به شما میدهم که قول بدهی تا زمانی که نیامدم، آن را باز نکنی». مادرش با لمس کردن بقچه فهمید باید پارچهای داخل آن باشد و به او گفت: «انشاءالله پیراهن دامادیت را با آن برایت بدوزم» و سید در حالی که میخندید به مادرش نگاه کرد و چیزی نگفت. سید در عملیات کربلای 10 در منطقه ماووت عراق بی قراریهایش پایان یافت و شهد شیرین شهادت را نوشید وآسمانی شد، شب اول ماه رمضان پیکر مطهرش را برای وداع به خانه آوردند، مادرش نیز به وعدهاش عمل نمود و در همان شب که پیکر سید را به خانه آوردند، بقچه را باز نمود و دید کفن سید در آن قرار دارد، و مادر به جای دوختن پیراهن دامادی کفن بر قامت رعنای فرزندش پوشاند. فرازهائی از وصیت نامه شهید سید ناصر ربیع نتاج جای این شهیدان را کسی نمی تواند پر کند وصیت ها و سفارشات شهیدان در اجتماع ما کم نیستند ولی کو گوش شنوا؟! بیادگار گذاشتن وصیت بر انسانهائی که بزرگان ما را فراموش کردند؟ درد ما این است که جای این شهیدان را کسی نمی تواند پر کند خوبان و دلسوزان انقلاب می روند انسانهای ناخالص به جا می مانند.کسانیکه یک تنه در مقابل یک گردان ایستادند و حتی دیده شده با سرنیزه ایستادند و مقاومت کردند و تشنگی کشیدند. اما مقاومت کردند برای شما مردم پشت جبهه و مردم شهرها، اما واقعاً جای تعجب است هزاران شایعه و تهمت و دروغ بر علیه همین انسانهای پاک و بسیجی ها درست کردند.که آنان برای پول یا چیز دیگر به جبهه می روند و دین و تقوی و ایمانشان از یادشان رفته اصلاً با خود نمی گفتید اگر اینان هم نروند تکلیف مرزها و حفاظت کشور چه می شود؟ اینان انسانهایی بودند که قدر آنان را کسی نشناخت و حیف بود با کسانی زندگانی می کردند که هم پرواز آنان نبودند،بعضی شبها آنقدر به حال اینان می اندیشم که نه خوابم می گیرد و نه طاقت مطالعه را دارم.در یکی از این شبها برآمدم بر تربت شهیدان و گفتم این شعر را ؛ آمدم بر تربتت تا کوله سنگین تر کنم عهد محکم تر کنم خون نامه رنگین تر کنم ورزشکاری که با توپ بیشتر از قرآن آشنا باشند زندگی را باخته برادران! باید آن کسی که همه چیز را رها کرده زن و فرزند, مال و به جبهه آمده و با کسی که امروز و فردا می کند و در برابر خود مانع و مشکلات خانوادگی را ظاهر می بینند و عزم جبهه نمی کند,فرق داشته باشد.مگر نه اینکه عاشق با خون سخن می گوید و با خون پیام می دهد.نمی دانم چرا از جهاد واهمه دارند؟اشاره می کنم به دوستان ورزشکار! “ورزشکاری که پایش با زمین فوتبال بیشتر از مسجد آشنا باشد,ورزشکاری که با توپ بیشتر از قرآن آشنا باشند زندگی را باخته است” بعضی مداحان به صرف خوب بودن صدا! بزرگ شدند و بعضی مداحان را می بینم که به صرف خوب بودن صدای آنان بزرگ شدند و فقط می خواهند مردم را بگریانند چند تا کلک هم قاطی شد عیبی ندارد. بگوئید به مردم که ما باید خونین زندگی کنیم چون وارث خون شهیدانیم. و ما امروز باید دست وپا بزنیم تا دیگران نروند و باید خود قربان شویم تا آیندگان نشوند. گرفتن قدس مهم نیست!بودن اسلام مهم است به خدا اگر مسئله سقوط اسلام نبود پیروزی در جنگ فعلی معنا نداشت .اگر جنگ موقعیت اسلام را برای ما متزلزل نمی کرد دیگر پیروزی بر صدام معنی نداشت و الّامسلمان بمیرد ,کربلا باز نشود, ولی اسلام بماند.قدس گرفتن مهم نیست .بودن اسلام مهم است و عشق به شهادت در این راه مطلوب . روحمان بایادش شاد با ذکر صلوات [ سه شنبه 93/2/23 ] [ 8:28 عصر ] [ م.ص ]
[ نظر ]
|
|