NTENT="IR" />
کلارآباد دات کام |
به بهانه روز جانباز
خادم الشهداء؛ 8سال دفاع مقدس، 350 حمله شیمیایی، 1800 تن گازخردل، 600 تن گازسارین، 400 تن گاز صامن، 450 هزار جانباز، 50 هزار جانباز شیمیایی، سالانه 37 میلیون دلار هزینه درمانی مصدومان سلاحهای شیمیایی، سالانه شهادت 75 جانباز شیمیایی. و خردل هنوز تلخ تلخ تلخ. جنگ هنوز تمام نشده است....
خادم الشهداء ؛تلخ. جنگ هنوز تمام نشده است.... خواب دید برای کبوترهای امام رضا، گندم میریزد. نذرکرده بود اگر خوب شود، این بار به جای آسایشگاه جانبازان برود مشهد- حرم امام رضا و برای کبوترهای حرم گندم بخرد. بنشیند روبروی ضریح آقا و انگشتهای تاول زدهاش را گره کند لابه لای مشبکهای طلایی و سرش را بگذارد روی ضریح و یک دل سیر گریه کند. نه برای خودش که نفسهایش یک درمیان بالا میآمد و نمیآمد و نه برای تاولهایی که تمام تنش را میسوزاند و زندگی را جهنم میکرد و نه برای تمام شبهایی که نخوابیده بود و ناله کرده بود از درد کشندهای که سینه و سرش را میسوزاند. که دلش میخواست گریه کند برای صبوریهای مرضیه، برای نجابت چشمهایش و چین و چروکهایی که هر روز صورتش را پیرتر میکرد. اما تاولها باز آمدند با سرفههایی که امان را بردند. با نفسهایی که بیکپسول اکسیژن بالا نمیآیند و قصه دوباره تکرار میشود. بازهم بیمارستان و تخت و اکسیژن، بازهم سرفه و خون و درد، بازهم تنهایی و تلخی خردل و کبوترهایی که یکی یکی از جلوی چشمهایش پرمیزنند و خیسی چشمهای نجیب مرضیه که 21 سال صبورانه از پشت این شیشهها به او خیره ماندهاند. خیره میشود به گلهای قرمز قالی، به تصویرهای توی تلویزیون، به قاب عکس روی دیوار، انگار آدمها از قاب تلویزیون میآیند بیرون. تصویرها جان میگیرند و حرکت میکنند، سرش داغ میشود. زمزمههای مبهم بلند و بلندتر میشوند یکی توی سرش حرفش میزند، شلوغ میکند، به درو دیوار میکوبد. یکی صدایش میکند، یکی همه بچههای گردان روح اله را صدا میکند. بوی باروت میپیچد توی فضا سایه هواپیمای دشمن میافتد روی سرش« یازهرا » زمین و آسمان آتش میگیرد. بمبها مثل قطرههای باران روی زمین میبارند. همه جا پرازخون است. سرش بزرگ میشود، بزرگ و بزرگتر. بچهها یکی یکی روی زمین میافتند. مثل برگهای خزان زده، کف سفیدی از دهان بعضیها میریزد بیرون. صورتها کبود میشوند و تاول میزنند، بزرگ و آبدار « یا زهرا» آسمان سیاه میشود یکی توی سرش حرف میزند.صداها میشوند زوزه، موشک میشوند گلوله توپ و کنارش میخورند زمین . خون از گوشهایش بیرون میزند موج میآید و او غرق میشود در انفجار و دردی که میپیچد توی سرش، تنش داغ میشود، مزه خردل حالش را بهم میزند، سرش را به دیوار میکوبد با مشت میزند به شیشهها خون فوران می کند روی گلهای قرمزقالی. فریاد میکشد و بازسرش را میکوبد به دیوار یک بار، دوبار، صدبار، خون شتک میزد روی دیوار، گیج میشود، سبک میشود مثل قاصدک پرمیگیرد، معلق میشود میان زمین و آسمان فکر میکند مرده است، نفسش بالا نمیآید. صدای هق هق گریهاش بلند میشود. از حال میرود، به خودش که میآید صداها رفتهاند، مثل بچههای لشکر 25 کزبلا، مثل موجی که آمد و او را برد. دلش میسوزد برای زن و بچههایش که کز کردهاند گوشه اتاق و اشک روی گونههای یخزدهاشان ماسیده است. مرتضی جانباز است. جانباز شیمیایی اعصاب و روان. غروب جمعهها همیشه آدم را دلتنگ میکند. اما اگر نشان بیکسیهایت خیابان غربت، کوچه دلتنگی، پلاک تنهایی باشد. چه فرقی میان جمعهها و شنبهها و پنچشنبهها.قصه همیشه همین است. قصه آدمها و تختهای آسایشگاه.تختهایی که حوصله آدم را میبرند. خصوصا وقتی که نه چشمی برای دیدن باشد و نه پایی برای رفتن.از درد مچاله میشود میان ملحفههای سپیدی که هراز چند با خشکی سرفههای خونین، رنگین میشود. تنش میسوزد از تاولهایی که پوست بدنش را میخورند. درد که میآید فریاد نمیکشد، چنگ میزند به میلههای تخت، به ملحفههای خونین، زمزمه های آرام و زبر لبی (امّن یحبیش)، اضطرار دردآلودش را در پردهای از اشک قاب میگیرد.زیر هجوم فراموشی کسی صبورترین جانباز آسایشگاه را بخاطر نمیآورد. فرمانده سالهاست که فراموش شده است در اتاقی خالی و بی دسته گل، با خاطرههایی که سپید و سیاه و خاکستری، گاهی میآیند و نمانده میروند. مجنون بود یا دهلاویه، فاو بود یا شلمچه، عملیات خیبر یا کربلای... چند گلوله توپ بود یا مین خردل بود یا اعصاب . فرقی نمیکرد فقط جمعهها دلگیر است مثل شنبهها و پنجشنبهها در خیابان غربت، کوچه دلتنگی، پلاک تنهایی. نجیب و بی صدا و صبور، شهر به دیدن بیصدای تو عادت کرده است. کسی از حال و هوای تو و ویلچر و کوچه و خیابان هزار چاله و دود زده این شهر نمیپرسد. سهم دلتنگیهای تو از 365 روز سال شاید چند روزی باشد کمتر از انگشتان دست، هفته بسیجی ،روز جانبازی، هفته جنگی و دوباره تو میمانی و فراموشکاری، شهری که ترا و جای خالی این پاها و دستها و چشمها را از یاد برده است. تو میمانی و نفسهایی که هرروز تنگتر میشود، تاولهایی که هر روز بیشتر دهان باز میکنند و داروهایی که هر روز گرانتر میشوند. روزها میگذرند و تو میمانی با شهری که دلتنگت میکند. دلتنگ از غباری که این روزها روی نیتها و دلها و حافظهمان نشسته است،از غریبی و جسارتی که روزگاری تمام وسوسههای زمین را دور میریخت و روزی لابه لای نخلهای بیسر جاماند. روزگار میگذرد و شهر فراموشکارتر میشود. شاید هفته جنگی، روز جانبازی ... ظرف واژههایمان چه کوچک شده است! خرمشهر، دهلاویه، مجنون، فاو، شلمچه، سردشت، کربلای 5 ، والفجر، خیبر... 8سال دفاع مقدس 8 سال آتش و خون، 350 حمله شیمیایی، 1800 تن گازخردل، 600 تن گازسارین، 400 تن گاز صامن، 450 هزار جانباز، 50 هزار جانباز شیمیایی، سالانه 37 میلیون دلار هزینه درمانی مصدومان سلاحهای شیمیایی، سالانه شهادت 75 جانباز شیمیایی. و خردل هنوز تلخ تلخ تلخ. جنگ هنوز تمام نشده است. وجاودانگی رازش را با تو درمیان نهادپس به هیئت گنجی درآمدی،از آن دست که تملک خاک را و دیاران را از این سان دلپذیر کرده است،نامت سپیده دمی است که برپیشانی آسمان میگذرد متبرک باد نام تو و ما همچنان دوره میکنیم روز را، شب را و هنوز ... به بهانه روز جانباز
بیا تا بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ استخادم الشهداء؛ 8سال دفاع مقدس، 350 حمله شیمیایی، 1800 تن گازخردل، 600 تن گازسارین، 400 تن گاز صامن، 450 هزار جانباز، 50 هزار جانباز شیمیایی، سالانه 37 میلیون دلار هزینه درمانی مصدومان سلاحهای شیمیایی، سالانه شهادت 75 جانباز شیمیایی. و خردل هنوز تلخ تلخ تلخ. جنگ هنوز تمام نشده است....
خادم الشهداء ؛تلخ. جنگ هنوز تمام نشده است.... خواب دید برای کبوترهای امام رضا، گندم میریزد. نذرکرده بود اگر خوب شود، این بار به جای آسایشگاه جانبازان برود مشهد- حرم امام رضا و برای کبوترهای حرم گندم بخرد. بنشیند روبروی ضریح آقا و انگشتهای تاول زدهاش را گره کند لابه لای مشبکهای طلایی و سرش را بگذارد روی ضریح و یک دل سیر گریه کند. نه برای خودش که نفسهایش یک درمیان بالا میآمد و نمیآمد و نه برای تاولهایی که تمام تنش را میسوزاند و زندگی را جهنم میکرد و نه برای تمام شبهایی که نخوابیده بود و ناله کرده بود از درد کشندهای که سینه و سرش را میسوزاند. که دلش میخواست گریه کند برای صبوریهای مرضیه، برای نجابت چشمهایش و چین و چروکهایی که هر روز صورتش را پیرتر میکرد. اما تاولها باز آمدند با سرفههایی که امان را بردند. با نفسهایی که بیکپسول اکسیژن بالا نمیآیند و قصه دوباره تکرار میشود. بازهم بیمارستان و تخت و اکسیژن، بازهم سرفه و خون و درد، بازهم تنهایی و تلخی خردل و کبوترهایی که یکی یکی از جلوی چشمهایش پرمیزنند و خیسی چشمهای نجیب مرضیه که 21 سال صبورانه از پشت این شیشهها به او خیره ماندهاند. خیره میشود به گلهای قرمز قالی، به تصویرهای توی تلویزیون، به قاب عکس روی دیوار، انگار آدمها از قاب تلویزیون میآیند بیرون. تصویرها جان میگیرند و حرکت میکنند، سرش داغ میشود. زمزمههای مبهم بلند و بلندتر میشوند یکی توی سرش حرفش میزند، شلوغ میکند، به درو دیوار میکوبد. یکی صدایش میکند، یکی همه بچههای گردان روح اله را صدا میکند. بوی باروت میپیچد توی فضا سایه هواپیمای دشمن میافتد روی سرش« یازهرا » زمین و آسمان آتش میگیرد. بمبها مثل قطرههای باران روی زمین میبارند. همه جا پرازخون است. سرش بزرگ میشود، بزرگ و بزرگتر. بچهها یکی یکی روی زمین میافتند. مثل برگهای خزان زده، کف سفیدی از دهان بعضیها میریزد بیرون. صورتها کبود میشوند و تاول میزنند، بزرگ و آبدار « یا زهرا» آسمان سیاه میشود یکی توی سرش حرف میزند.صداها میشوند زوزه، موشک میشوند گلوله توپ و کنارش میخورند زمین . خون از گوشهایش بیرون میزند موج میآید و او غرق میشود در انفجار و دردی که میپیچد توی سرش، تنش داغ میشود، مزه خردل حالش را بهم میزند، سرش را به دیوار میکوبد با مشت میزند به شیشهها خون فوران می کند روی گلهای قرمزقالی. فریاد میکشد و بازسرش را میکوبد به دیوار یک بار، دوبار، صدبار، خون شتک میزد روی دیوار، گیج میشود، سبک میشود مثل قاصدک پرمیگیرد، معلق میشود میان زمین و آسمان فکر میکند مرده است، نفسش بالا نمیآید. صدای هق هق گریهاش بلند میشود. از حال میرود، به خودش که میآید صداها رفتهاند، مثل بچههای لشکر 25 کزبلا، مثل موجی که آمد و او را برد. دلش میسوزد برای زن و بچههایش که کز کردهاند گوشه اتاق و اشک روی گونههای یخزدهاشان ماسیده است. مرتضی جانباز است. جانباز شیمیایی اعصاب و روان. غروب جمعهها همیشه آدم را دلتنگ میکند. اما اگر نشان بیکسیهایت خیابان غربت، کوچه دلتنگی، پلاک تنهایی باشد. چه فرقی میان جمعهها و شنبهها و پنچشنبهها.قصه همیشه همین است. قصه آدمها و تختهای آسایشگاه.تختهایی که حوصله آدم را میبرند. خصوصا وقتی که نه چشمی برای دیدن باشد و نه پایی برای رفتن.از درد مچاله میشود میان ملحفههای سپیدی که هراز چند با خشکی سرفههای خونین، رنگین میشود. تنش میسوزد از تاولهایی که پوست بدنش را میخورند. درد که میآید فریاد نمیکشد، چنگ میزند به میلههای تخت، به ملحفههای خونین، زمزمه های آرام و زبر لبی (امّن یحبیش)، اضطرار دردآلودش را در پردهای از اشک قاب میگیرد.زیر هجوم فراموشی کسی صبورترین جانباز آسایشگاه را بخاطر نمیآورد. فرمانده سالهاست که فراموش شده است در اتاقی خالی و بی دسته گل، با خاطرههایی که سپید و سیاه و خاکستری، گاهی میآیند و نمانده میروند. مجنون بود یا دهلاویه، فاو بود یا شلمچه، عملیات خیبر یا کربلای... چند گلوله توپ بود یا مین خردل بود یا اعصاب . فرقی نمیکرد فقط جمعهها دلگیر است مثل شنبهها و پنجشنبهها در خیابان غربت، کوچه دلتنگی، پلاک تنهایی. نجیب و بی صدا و صبور، شهر به دیدن بیصدای تو عادت کرده است. کسی از حال و هوای تو و ویلچر و کوچه و خیابان هزار چاله و دود زده این شهر نمیپرسد. سهم دلتنگیهای تو از 365 روز سال شاید چند روزی باشد کمتر از انگشتان دست، هفته بسیجی ،روز جانبازی، هفته جنگی و دوباره تو میمانی و فراموشکاری، شهری که ترا و جای خالی این پاها و دستها و چشمها را از یاد برده است. تو میمانی و نفسهایی که هرروز تنگتر میشود، تاولهایی که هر روز بیشتر دهان باز میکنند و داروهایی که هر روز گرانتر میشوند. روزها میگذرند و تو میمانی با شهری که دلتنگت میکند. دلتنگ از غباری که این روزها روی نیتها و دلها و حافظهمان نشسته است،از غریبی و جسارتی که روزگاری تمام وسوسههای زمین را دور میریخت و روزی لابه لای نخلهای بیسر جاماند. روزگار میگذرد و شهر فراموشکارتر میشود. شاید هفته جنگی، روز جانبازی ... ظرف واژههایمان چه کوچک شده است! خرمشهر، دهلاویه، مجنون، فاو، شلمچه، سردشت، کربلای 5 ، والفجر، خیبر... 8سال دفاع مقدس 8 سال آتش و خون، 350 حمله شیمیایی، 1800 تن گازخردل، 600 تن گازسارین، 400 تن گاز صامن، 450 هزار جانباز، 50 هزار جانباز شیمیایی، سالانه 37 میلیون دلار هزینه درمانی مصدومان سلاحهای شیمیایی، سالانه شهادت 75 جانباز شیمیایی. و خردل هنوز تلخ تلخ تلخ. جنگ هنوز تمام نشده است. وجاودانگی رازش را با تو درمیان نهادپس به هیئت گنجی درآمدی،از آن دست که تملک خاک را و دیاران را از این سان دلپذیر کرده است،نامت سپیده دمی است که برپیشانی آسمان میگذرد متبرک باد نام تو و ما همچنان دوره میکنیم روز را، شب را و هنوز ... [ دوشنبه 93/3/12 ] [ 8:53 عصر ] [ م.ص ]
[ نظر ]
|
|