NTENT="IR" />
کلارآباد دات کام |
حافظ قرآن شدن روی تله اسکی / وقتی تلویزیون منتظر شهادت شهید مدق بود تا مصاحبه اش را پخش کندکوه که می رفتیم باید تله اسکی سوار می شدیم. روی همین تله اسکی ها داشتم حافظ قرآن می شدم. من را می برد پیست موتور سواری. می رفتیم کایت سواری.گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ شهادت در فرهنگ دینی و بومی ما مقام بزرگی است و شهدا با نحوه مرگ خود به این مقام دست پیدا کردند اما بدون تردید نحوه زندگی آنها به گونهای بوده که این نوع مرگ را برای آنها رقم زده است. یکی از بهترین افرادی که در خصوص نحوه زندگی شهدا اطلاع دارند و واجد این شایستگی هستند که زندگی عملی شهدا را حداقل در بعد خانوادگی آن به تصویر بکشند همسرانشان هستند. در سلسله گزارشهای «سبک زندگی شهدا به روایت همسرانشان» راوی روایت زنان شهدا از زندگی همسرانشان میشویم. در پنجمین شماره از این سلسله گزارشها به بازخوانی برگهایی از زندگی خانوادگی شهید منوچهر مدق میپردازیم. شهید مدق در 31 خرداد سال 1335 متولد شد و در 4 تیر 1359 با فرشته ملکی ازدواج کرد. وی در 2 آذر سال 1379 به دلیل صدمات ناشی از جراحات شیمیایی به شهادت رسید. همسر شهید مدق می گوید: کوه که می رفتیم باید تله اسکی سوار می شدیم. روی همین تله اسکی ها داشتم حافظ قرآن می شدم. من را می برد پیست موتور سواری. می رفتیم کایت سواری. اگر قرار به فیلم دیدن بود من را می برد فیلم های نبرد کوبا و انقلاب الجزایر. برایم کتاب زیاد می آورد، مخصوصا رمان های تاریخی. با هم می خواندیمشان. منوچهر تشویقم می کرد به درس خواندن. خودش تا دوم دبیرستان بیشتر نخوانده بود. برایم تعریف می کرد وقتی بچه بود و می رفت مدرسه، با دوستش علی، برادر خوانده شده بود، فقط به خاطر این که علی روی پشت بام خانه شان یک قفس پر از کبوتر داشت. پدرش برای اتمام حجت سه بار از منوچهر می پرسد: «می خواهی درس بخوانی یا نه؟» منوچهر می گوید: «نه». برای این که سر عقل بیاید می گذاردش سر کار توی مکانیکی. منوچهر دل به کار می دهد و درس و مدرسه را می گذارد کنار. به من می گفت: «تو باید درس بخوانی».
..... این بار که رفت برایش یک نامه مفصل نوشتم. هر چه دلم می خواست توی نامه بهش گفتم. تا نامه به دستش رسید زنگ زد و شروع کرد عذرخواهی کردن. نوشته بودم: «محل نمی گذاری. عشقت سرد شده. حتما از ما بهتران را دیده ای». می گفت: «فرشته، هیچ کس برای من بهتر از تو نیست در این دنیا. اما می خواهم این عشق را برسانم به عشق خدا. نمی توانم. سخت است. اینجا بچه ها می خوابند روی سیم خاردارها، می روند روی مین. من تا می آیم آر پی جی بزنم، تو و علی می آیید جلوی چشمم». گفتم: «آهان. می خواهی ما را از سر راهت برداری».
بعد از آن مثل گذشته شوخی می کرد، می رفتیم گردش، با علی بازی می کرد. دوست داشت علی را بنشاند توی کالسکه و ببرد بیرون. نمی گذاشت حتی دست من به کالسکه بخورد. .... به چشم من منوچهر یک مومن واقعی بود و سید بودنش بهجا. می دیدم حساب و کتاب کردنش را. منطقه که می رفتیم، نصف پول بنزین را حساب می کرد، می داد به جمشید. جمشید هم سپاهی بود. استهلاک ماشین را هم حساب می کرد. می گفتم: «تو که برای مأموریت آمدی و باید برمیگشتی. حالا من هم با تو برمی گردم، چه فرقی دارد؟» می گفت: «فرق دارد». زیادی سخت می گرفت. تا آنجا که می توانست جیره اش را نمی گرفت. بیشتر لباس خاکی می پوشید با شلوار کردی. توی دزفول یکی از لباس های پلنگیش را که رنگ و روش رفته بود برای علی درست کردم. اول که دید، خوشش آمد. ولی وقتی فهمید لباس خودش بوده، عصبانی شد. ندیده بودم این قدر عصبانی شود. گفت: «مال بیت المال است چرا اسراف کردی؟» گفتم: «مال تو بود». گفت: «الان جنگ است. آن لباس هنوز قابل استفاده بود. ما باید خیلی بیشتر از اینها دلسوز باشیم». لباس هایش جای وصله نداشت. وقتی چاره ای نبود و باید می انداختیمشان دور، دکمه هایش را می کند. می گفت: «به درد می خورد. سفارش می کرد حتی ته دیگ را دور نریزم. بگذارم پرنده ها بخورند. برای این که چربی ته دیگ مریضشان نکند، یک پیت روغن را مثل آبکش سوراخ سوراخ کرده بودم، می گذاشتم چربی هاش برود، می گذاشتم برای پرنده ها. ..... بعد از جنگ و فوت امام، زندگی ما آدم های جنگ وارد مرحله جدیدی شد. نه کسی ما را می شناخت نه ما کسی را می شناختیم. انگار برای این جور زندگی کردن ساخته نشده بودیم. خیلی چیزها عوض شد. منوچهر می گفت: «کسی که باهاش تا دیروز توی یک کاسه آبگوشت می خوردیم، حالا که می خواهیم برویم توی اتاقش، باید از منشی و نماینده و دفتردارش وقت قبلی بگیریم.» بحث درجه هم مطرح شد. به هر کس براساس تحصیلات و درصد جانبازی و مدت جبهه بودن درجه می دادند. منوچهر هیچ مدرکی را رو نکرد. سرش را انداخته بود پایین و کار خودش را می کرد اما گاهی کاسه صبرش لبریز می شد. حتی استعفا داد که قبول نکردند. سال شصت و نه، چهار ماه رفت منطقه. آنقدر حالش خراب شد که خون بالا می آورد. با آمبولانس آوردندش تهران و بیمارستان بستری شد.» [دکترها تشخیص سرطان دادند].
[ سه شنبه 93/4/10 ] [ 10:59 عصر ] [ م.ص ]
[ نظر ]
|
|