داوطلب زیاد بود _ قرعه انداختند.. افتاد ب نام ی جوون.. همه اعتراض کردن الا ی پیرمرد! گفت:چیکار دارید!بنامش افتاده دیگه..! بچه ها از پیر مرد بدشون اومد، دوباره قرعه انداختند بازم افتاد بنام همون جوون.. جوون بلافاصله خودش رو ب صورت انداخت رو سیم خاردار.. بچه ها با بی میلی و اجبار شروع کردند به رد شدن از روی بدن جوون.. همه رفتن الا پیرمرد.. گفتند:بیا! گفت:نـــه!شما برید!من باید وایسم بدن پسرم رو ببرم برای مادرش..! مادرش منتـــــــــظره..!!