NTENT="IR" />
کلارآباد دات کام |
کسروی در مراسم جشن کتابسوزان با صراحت به سوزاندن قرآن اذعان و به آن افتخار کرد.
به گزارش پایگاه 598، سایت مشرق در مطلبی نوشت: سید احمد کسروی، مورخ، زبان شناس و از رجال فکری و فرهنگی معاصر است. وی فرزند حـاجی میرقاسم تبریزی است که در 8 مهر 1269 ش در تبریز به دنیا آمد. ناصح ناطق تبریزی در کتاب خود درباره خانواده وی این چنین آورده است: «کسروی از دودمانهای نامدار تبریز نبود... و خاندان کسروی –مانند بسیاری از دودمان های محروم تبریز- آرزو داشت که فرزند خاندان، درس ملایی بخواند و فقیهی شناخته و یا خطیبی نامدار شود... در آن روزگار، فراگرفتن دانشهای دینی در مدارس قدیم و تحصیلات مربوط به فن فقاهت وسیلهی بود برای افراد لایههای پایین اجتماع... که در جرگهی افراد محترم و صدرنشین ... و در ریف افراد متعین درآیند.» (ر. ک. پژوهشگران معاصر ، ج4، صص1-2) وی پس از گذراندن مقداری از تحصیلات قـدیم و جدید پا به صحنه فـعالیتهای اجـتماعی گذاشت. نخست شغل آموزگاری را در مدرسه آمریکایی تبریز -مموریال اسکول- انتخاب کرد، در سال 1295 به قفقاز رفت و مدتی در تفلیس اقامت گزید، در این شهر با روشنفکران روسی، ارمنی، گرجی و ترک نیز آشنا شد و کـتابها و نشریاتی مطالعه کرد، پس از مدتی به تبریز بازگشت و به کار خود در مدرسه آمریکایی آنجا ادامه داد. (سـیری در انـدیشه سـیاسی کسروی ص 10 تا 12) کسروی در آغاز به سیادت خود افتخار میکند و لباس روحانی میپوشد. بعدها هم که «ایرانی» بودن خود را بر «سید» بودن خود ترجیح میدهد و به این اعتبار که سید حسینی و از اولاد امام چهارم است و مادر امام چهارم، شهربانو دختر یزدگرد پادشاهی ساسانی بوده است، برای خود نام خانوادگی «کسروی» را انتخاب میکند. (ماهنامه حافظ . شماره78. بهمن 89. ص 20) * نهضت شیخ محمد خیابانی و کسروی روز 17 فروردین 1299ش در تبریز قیام مسلحانه ضد دولت وثوق الدوله و امپریالیستهای انگلیسی آغاز شد و به دیگر شهرستانهای آذربایجان سرایت کـرد و انـقلابیون به رهبری شیخ محمد خیابانی ادارات دولتی را به تصرف درآوردند.
کسروی درباره خیابانی و قیام او مینویسد: «خیابانی، همچون بسیار دیگران آرزومـند نـیکی ایـران میبود و یگانه راه آن را به دست آوردن سر رشـته داری «حـکومت» مـیشناخت، که ادارات را به هم زند و از نو سازد و قانونها را دیگر گرداند. چنانکه در همین هنگام میرزا کوچک خان در جنگل به همین آرزو میکوشید. آنان نـیکی ایـران را جـز از این راه نمیدانستند. راستی این است که خیابانی گـرایش بـه بلشویکها نمیداشت و جز در پی اندیشه خود نمیبود.» (تاریخ هجده ساله آذربایجان ص 865) در چنین شرایطی که خیابانی با سه جبهه استعمار انگلیس، روس و استبداد داخلی درگیر بـود، کـسروی بـه مخالفت شدید علیه او برمیخیزد و با عدهای همدست گشته، در سر راه وی مزاحمتهایی ایجاد میکنند. نخست مخالفت خویش را به گونه انتقاد و اعتراض بیان داشته و آن گونه که خود روایت کـرده اسـت در جـلسهای خیابانی را به استهزا میگیرد. کسروی آنقدر به این مـخالفت خـود ادامـه میدهد که بیگانگان از جمله استعمار انگلیس در او طمع میکنند و برای از پای در آوردن خـیابانی از وی کمک میطلبند. کسروی خود در این باره مینویسد: «رفتار خیابانی نتیجههایی را در پی داشت. زیـرا هـم انـگلیسیها و هم دولت ایران به بیم افتادند و به چاره جوییهایی برخاستند. آنکه انگلیسیها بودند میجر ادمـوند رئیـس اداره سیاسی ایشان، از قزوین به تبریز آمد... میجر ادموند را یکی از کسانی که دید من بودم... سپس گـفت:«چون شنیدم شما دارای دسـتهای هـستید که دشمنی با خیابانی مـینمایید، مـیخواهم بپرسم: آیا شما توانید، اگر کمکی هم دولت کند با خیابانی به نبرد بـرخیزید و او را براندازید؟! گـفتم: شما چون با زبان بـسیار سـاده پرسـیدید من هم بـا زبـان ساده پاسخ میدهم: مـا چـنان کاری نتوانیم، زیرا نخست همراهان ما بیشترشان کسان بازاریند و شایای زد و خورد و بیکار نمیباشند. دوم مـا دسـته خود را همان روز نخست خیزش خیابانی، پراکـند گـردانیدیم و سود مـا در هـمان مـیبود. سوم خیابانی چون بـه نام آذربایجان برخاسته ما دوست نمیداریم در این خیزش با او به نبرد پردازیم.»
کسروی آنطور که خود اقرار میکند، مرد مبارزه با خیابانی نبوده، از این رو در برابر پیشنهادات عوامل استعمار و استبداد طفره میرفته. اما از سویی دیـگر در پی آن بـوده که دیگران را به این کار وادار کند چنانکه برای سر کوب کردن خیابانی با چهار تن دیگر همدست شده و از عین الدوله استمداد میجسته است. (تـاریخ هـجده ساله آذربایجان ص 874-876) * کسروی و پاک دینی کسروی با تمام مذاهب الهی به مخالفت و ستیز برخاست؛ به ویژه هـمه مـقدسات و معتقدات اسلامی و شیعی را به مسخره گرفت. او تنها با خرافههایی که به نام مذهب ممکن است رایج باشد مخالفت نورزید و تنها از آن دسته از عقاید و احـکام تـعبدی انتقاد نمیکرد، و تنها به انـزوا طـلبی و صوفیگری و درویش مآبی و ریا کاری و سوء استفاده از احساسات مذهبی نمیتاخت. بلکه که اسلام به عنوان یک مکتب و طرز فکری که با حکومتهای فاسد و جائز بـه سـتیز برمیخیزد و میخواهد با تـشکیل یـک نظام حکومتی صالح و عدالتخواه، جامعه بشری را به صلاح آورد، حمله میبرد و چنانکه او در این باره مینویسد: «شما نیک میدانید که داستان ولایت یا حکومت در کیش شیعی چه عنوانی میدارد. از روی آن کیش، حکومت از آن امـام اسـت و چون او ناپیداست، فقیهان یا مجتهدان جانشینان اویند(که حکومت از آن ایشانست) به همین عنوان ملایان «سهم امام» میگیرند، در کار«صغیر»دست میدارند، زمینهای«مجهول المالک» یا «بیمالک» را میفروشند. به همین عـنوان دولتـهای(جائر) را «غـاصب» میدانند و مالیات دادن و به سر بازی رفتن (در آن حکومتها)را حرام میشمارند.» ( پاسخ بـه بـد خواهان ص 7)
کسروی با خانواده و برخی از یاران بنابراین کسروی به فرهنگ و مذهب و مصلحان دینی با چنین دیدی نگاه میکند، و بیتردید این بینش نمیتواند در تاریخ نگاری او بیتأثیر باشد، از این رو باید گـفت کـه کتابهای وی از جهت ثبت وقایع و حوادث، قابل استفاده و استناد بوده، اما از نظر تحلیل و تفسیر همراه با غرض ورزی و سلیقههای شخصی اوست. * دفاع از رضاخان شخصیت کسروی در دوران انقلاب مشروطه و تحت تاثیر آرمانهای آن، شکل گرفت و بسیاری از اندیشههایش در پرتو انقلاب بارور شد. اما نکته مهم این است، که کسروی برخلاف بسیاری از منتقدان رضاشاه در همه حال، قاطعانه از اقدامات رضاشاه دفاع کرد و از سـرنگونی او افـسوس خـورد. این نوع نگاه و اساساً داوریها و تـحلیلهای کـسروی از عملکرد رضاشاه، این پرسش را به ذهن متبادر میسازد که چرا کسروی مشروطهخواه، از رضاشاه استبدادگر دفاع کرد؟
یکی از دغدغههای کسروی و حکومت رضاشاه، برانگیختن انگیزههای مـیهن دوستی ایـرانیان بود. کسروی در عصر یکه تازی ناسیونالیسم میزیست. دورهی او، دوران رواج گونههای مختلف ناسیونالیسم بود، کـه در دنـیای پس از جنگ بخش بزرگی از جهان را درنوردیده بـود. هـرچند انـدیشه کسروی با همهی گونههای موجود نـاسیونالیسم تـفاوت داشت، اما همین امر یکی از انگیزههای اصلی تمایل و پیوند کسروی با رضاشاه بـود. کسروی در نیمه دوم پادشاهی رضاشاه، از حکومت او دلخور شد و از کارهای دولتی کـناره گـرفت. چـنانکه خود گفته است: «من از رضاشاه جز زیان و گزند ندیدم. از این شاه جانشین هم کـمترین نـیکی ندیدهام و اگر بگویم بدی هم دیدهام، دور نرفتهام.» (احمد کسروی، (1357)، سرنوشت ایران چه خواهد بود؛در موضوع پیشامد آذربـایجان، تـهران: رشدیه، ص25.) از آن پس کسروی، تنها به وکالت و پژوهش پرداخـت. چـندی در دانـشگاه تهران و دانشکده افسری به تدریس پرداخت، اما با تصویب قانون استخدام استادان در مجلس، از وی خواسته شـد در بـرخی مطالب مندرج در ماهنامه پیمان پیرامون شعر و شاعری عدول کند، که وی زیر بـار نـرفت و عـطای تدریس را به لقای آن بخشید.
کسروی در سالهای خدمت در دادگستری با آنکه کسروی در سالهای خفقان رضاشاهی، به نقد اجتماعی و آسیب شناسی رفـتار ایـرانیان پرداخـت و از آرمانهای مشروطه دفاع کرد، اما هرگز گرفتار سیاه چالهای رضاشاه نشد و دولت نسبت بـه نـشستهای خانه کسروی، انتشار کتاب آیین، نقد اروپائیگری، نقد صوفیگری و خراباتیگری و حتی کتابسوزان او، تسامح نشان داد. این مـسائل، نـشانگر آن است که رضاشاه منافع کسروی را برای حکومت خود به مراتب مهمتر از زیـانهای او مـیدانست و میکوشید او را به هر قیمتی جذب نظام سـیاسی، قـضائی و آمـوزشی حکومت کند. حتی دعوت او برای تدریس در دانـشگاه، در هـمین راستا صورت گرفت. هر چند کسروی از مواضع خود عـقب نـنشست، اما در آثار خود از تلاشهای رضاشاه سـتایش کرد. از نگاه کسروی، رضـاشاه دسـت نشانده انگلیس نبود. زیرا در قـضیه شـیخ خزعل، که انگلیس قصد داشت پادشاهی را در خاندان وی زیر حمایت انگلیسیها حفظ کند، ایـن اقـدام توسط رضاخان ناکام ماند. بـه اعـتقاد کـسروی، اگر رضاشاه عـامل انـگلیس بود چرا برای ایـران ارتـشی مجهز تدارک دید؟ چرا ایلات را تحت اقتدار دولت درآورد؟ چرا زنان را از زیر چادر و چاقچور بیرون کشید؟ چرا قـمه زنی و زنـجیرزنی و دیگر رسوائیها را برانداخت؟ (احمد کسروی، (1357)، سـرنوشت ایـران چه خواهد بود، تهران: رشدیه، ص24.)
شیخ خزعل ناگفته روشن است، کـه کـسروی در اینباره، نـگاهی گـزینشی بـه رضاشاه دارد. او بهرغم آشنائیش بـا حقایق کودتای 1299 و دست پنهان بریتانیا، آن را آگاهانه مسکوت گذاشته است تا از پیوندهای او با انگلیسیها سخن نـگوید. ایـن در حالی است، که در منابع تاریخی اعـترافهای صـریحی از رضـاشاه مـبنی بـر روی کار آوردنش تـوسط انـگلیسیها وجود دارد. به عنوان نمونه، دولت آبادی از زبان رضاخان مینویسد: «مرا انگلیسیان سرکار آوردند » (حیات یحیی، ج4، ص343.) چیزی مشابه همین مضمون را مکی از زبـان مـصدق نـقل کـرده اسـت.( پاورقی کتاب نک: حسین مکی، (1359)، تاریخ بیست ساله ایران، ج1، تهران: نشر ناشر، ص157.) مـسلم است، که کسروی به جای پرداختن به نحوهی روی کارآمدن رضاخان، آگاهانه از وابستگی رضاشاه سخن نگفته و این موضوع را آشکارا نادیده گرفته است؛ زیرا او به درستی میدانست، که تـشکیل دولتی مقتدر و متمرکز در ایران در سالهای پس از جنگ جهانی اول، آرمان مشترک آزادیخواهان و دولت انگلیس برای خروج ایران از بحرانهای فراگیر و در غیاب روسها بود. از اینرو، به جای ورود به مباحث تاریخی با نگاهی عملگرایانه، به نتایج کار رضاشاه مینگرد تا او را بستاید و چشم بر حقایق پشت پرده فروبندد.
این عکس در قوچان و زمانی گرفته شدهاست که کسروی از سوی وزارت دادگستری به ماموریّت خراسان رفته بود. در دست راست کسروی، کسرائی (شهردار قوچان) و دخترش فروغ و در دست چپ او افسران ژاندارمری دیده میشوند او دربارهی رضاشاه مینویسد: «بسیاری از آرمانهای نیکخواهان ایـران را از بـنیاد گذاردن بانک ملی، برانداختن کاپیتولاسیون، یکسان گردانیدن رختها، کشیدن راه آهن و مانند اینها را به انجام رسانید و یکی از آنها نیز رو باز شدن زنها بود.» (احمد کسروی، (1355)، خواهران و دختران ما، تهران: کتاب، ص4.) کسروی برای آن که سخنانش دربارهی رضاشاه را مـنطبق بـا واقعیت نـشان دهد، مدعی است که همواره از حقیقت دفاع کرده است نه از رضاشاه. در مجموع، کسروی سیاستهای رضاشاه در خصوص آزادی زنان و کشف حجاب و محدود ساختن قدرت و نفوذ روحانیان را ستوده و مشی استبدادی او را زیر سئوال برده و آن را مصداق ضـدیت با مشروطه و قانون دانسته است. (مطالعات تاریخ فرهنگی » پاییز 1392، سال پنجم- شماره 17- صص 109 – 133)
*فرجام کسروی اسدالله صفا از اعضای این گروه فدائیان اسلام میگوید: آن موقعی که ما در زندان بودیم، یک روز گوشه حیاط نشسته بودیم و داشتیم به همراه شهید نواب برای غذا برنج پاک میکردیم. به مرحوم نواب گفتم: «آقا، میخواهم چند چیز را از شما بپرسم، اجازه میدهید؟» گفت: «هرچه سؤال دلت میخواهد بپرس.» اول چیزی که سؤال کردم، همین بود که شما اول کسی بودید که کسروی را زدید، دوست دارم این ماجرا را برایم تعریف کنید.
شهید نواب صفوی مرحوم نواب گفت که من آن مجله «شیعهگری» کسروی را خدمت آیتاللهالعظمی حاج آقا حسین قمی بزرگ که در زمان خود از مراجع بزرگ نجف بودند، دادم و گفتم: «حاج آقا! اگر کسی به این گفتهها اعتقاد و باور داشته باشد، حکم آن چیست؟» حاجآقا گفت: «یک هفته به من وقت بده.» حاجآقا مجله را برد و بعد از یک هفته داد به من و گفت: «هرکس اعتقادش بر این مطالب باشد و با آگاهی نوشته باشد، حکم قتلش بر هر فرد مسلمانی واجب است.»
من این را که از حاج آقا شنیدم، بلند شدم و یکسره آمدم منزل آیتالله کاشانی. آنجا خودم را به آقای کاشانی رساندم و گفتم که یک چنین جریانی است و من خود آمادهام. تکلیفم این است که بروم و آن (کسروی) را بزنم. آقای کاشانی به من گفت: «فرزندم، حالا صبر کن، دست نگه دار.» حالا مرحوم آیتالله کاشانی چه حسابی میکرد، نمی دانم . آیت الله کاشانی نواب گفت که بیرون آمدم و گفتم: «خدایا کمکم کن.» به چند نفر دیگر از علما هم سر زدم. سراغ یکی ازعلما که در خیابان ظهیرالدوله (ظهیرالاسلام فعلی) نرسیده به میدان بهارستان، مسجدی داشت، به نام شیخ محمد حسن طالقانی رفتم. وقتی مسایل و قضایا را گفتم به ایشان، گفت: «چه کمکی از دست من بر میآید که به شما بکنم؟» گفتم: «من هیچ چیز از شما نمیخواهم. فقط یک اسلحه برای من فراهم کن.» گفت: «من یک نفر را پیدا میکنم که این اسلحه را به تو بدهد، اما به مادرت فاطمه زهرا(س) ما را دیدی، ندیدی!» گفتم: «باشد.»
آیت الله شیخ محمد حسن طالقانی اسلحه را گرفتم و بستم کمرم و رفتم طرف دفتر مجله کسروی. از پلهها بالا رفتم. دیدم کسروی آنجا نشسته است و برای تعدادی از جوانان دارد سخنرانی میکند. سلام کردم و نشستم. سخنرانیاش که تمام شد، کسروی گفت: «سید، با من کار داری؟» گفتم: «بله» رفتیم در یک اتاقی و نشستیم. گفتم که یک چنین مطالبی در مجله شما چاپ شده است. گفت: بله، همینطور هم هست؛ این مفاتیح هرچه درش نوشته شده است، درست نیست و اینکه پیامبر و اهل بیت (نعوذبالله) مال 1400 سال پیش هستند؛ حرفهایشان برای آن روز خوب بود نه الان که عصر اتم و برق، پیشرفت و... است. با همدیگر مقداری صحبت کردیم. آخر سر به من گفت: «ببین سید! اگر وضعت از نظر اقتصادی و مالی خراب است، اگر هم بیکاری، من کار برایت درست میکنم، چه میخواهی؟» گفتم: «اینهایی که گفتی هیچ کدامش به درد من نمیخورد.» گفت: «خب، پس یک چیز دیگه به تو بگویم؛ بیا نزدیک.» من را برد سر یک کمد. در کشو را باز کرد و گفت: «به جدت، دفعه دیگر بیایی مزاحم من بشوی، با این جوابت را میدهم.» دیدم یک هفتتیر در آن کشو است. خندیدم. به من گفت: «چرا میخندی؟» گفتم: «من هم اتفاقاً آمدم همین را به تو بگویم. امروز چهارشنبه است، فردا پنجشنبه است، جمعه هم هیچ، شنبه صبح توی روزنامه اطلاعات و کیهان مینویسی که من سید احمد کسروی غلط کردم آن حرفها را در آن مجله (شیعهگری) نوشتم. اگر نوشتی و آن را پخش کردی که هیچ؛ اگر نه، سروکارت با همانی است که در آن کشو است... خداحافظ شما.» از پلهها آمدم پائین و رفتم.
شنبه روزنامهها را گرفتم، دیدم هیچی در آنها نیست. قبل از آن، منزلش را شناسایی کرده بودم. (نزدیکیهای میدان حر فعلی کوچه خورشید بود.) روز یکشنبه یا دوشنبه، تک و تنها رفتم که در خانهاش را بزنم، دیدم در را باز کرده، دارد از خانه بیرون میآید. تا من را دید، دستش را برد برای اسلحه؛ من هم اسلحه را از کمرم درآوردم و سه تیر به طرفش شلیک کردم که افتاد. صدای تیر که بلند شد، مردم ریختند بیرون. (آن موقعها کسی باور نمیکرد طلبه اسلحه به دست بگیرد. اگر یک فشنگ ازت میگرفتند پوست سرت را میکندند.) مردم میگفتند بگیریدش. (فکر میکردند کس دیگری زده است.) گفتم: «کی را بگیرند؟ من او را زدم.» مردم باور نمیکردند. کسروی را بردند. چند پاسبان هم من را به پاسگاهی در میدان توپخانه بردند و من هم چند وقتی آنجا زندانی بودم. علمای نجفنامه زدند به تهران، تلگراف زدند. حتی خود آیتالله کاشانی اعلامیه پخش کردند در بین مردم و تهدید کردند که اگر یک مو از سر این سید (نواب) کم شود، دست به اقدامات جدی و اساسی خواهیم زد. مردم و علما دستگاه را بیچاره کردند. آنقدر که اعتراض و داد و فریاد زدند، دستگاه مجبور شد اعلام کند: «سند بیاورید تا نواب را موقتاً آزاد کنیم تا محاکمهشان شروع شود.» به جدم فاطمه زهرا(س) مردم دو تا گونی سند کولشان کرده بودند عوض یک سند! برای آزادی بنده و سرانجام مردم از زندان شهربانی ما را با سلام و صلوات گذاشتند روی کولشان و با شعارهای الله اکبر، زندهباد اسلام، زنده باد قرآن، در کوچه، بازار و خیابان نقل و شیرینی پخش کردند، گاو و گوسفند سر بریدند. کسروی را هم بردند بیمارستان، چند وقت بیمارستان بود و نمرد. بعد دوباره برگشتم نجف، علمای نجف هم بسیار استقبال گرم و خوبی از ما کردند. بعد از این ماجرا، عدهای که بعدها به جمعیت «فدائیان اسلام» مشهور شدند، دور و برما جمع شدند.
شهید حسین امامی در کنار شهید نواب صفوی وقتی مواجهه نواب و کسروی در اردیبهشت 1324 نتیجه نداد و نواب به زندان افتاد، موضوع لزوم از میان برداشتن کسروی مطرح شد. عده زیادی به این فکر افتادند، ولی فدائیان اسلام در این میان آمادگی و برنامه مناسبتری برای اقدام داشتند. در این بین، احمد کسروی هم خود بر تحریک مخالفانش میافزود. او در مراسم جشن کتابسوزان با صراحت به سوزاندن قرآن اذعان و حتی به آن افتخار کرد و گفت: «چون دیدیم سرچشمه گمراهیها کتاب است، این است که داستان کتاب سوزان پیش آمدهاست. جشن کتابسوزان در یکم دیماه است و یک دسته سوزاندن مفاتیحالجنان و جامعالدعوات و مانند اینها را دستاویز گرفته و هوچیگری راه انداختهاند. قرآن هم هر زمان که دستاویز بدآموزان و گمراهکنندگان گردید، باید از هر راهی قرآن را از دست آنان گرفت. گرچه نابود گردانیدن آن باشد.» (احمد کسروی دادگاه- ص13 شرکت سهامی چاپاک) در آن زمان، براساس شکایات فراوان مردم علیه کسروی، دادگستری تهران، وی را محاکمه میکرد . یک روز که او عازم جلسه دادگاه بود، فدائیان اسلام براساس طرح قبلی دست به کار شدند. از میان داوطلبان شرکت در قتل وی، سیدحسین امامی، سیدعلیمحمد امامی، مظفری، قوام، علی فدایی، الماسیان، رضا گنجبخش، صادقی، مداح، علیحسین لشکری، حسن لشکری (دو برادر ارتشی) برای شرکت در عملیات انتخاب شدند.
علی امامی و حسین امامی در کنار پدرشان روز بیستم اسفند 1324 کسروی و ده همراهش به کاخ دادگستری تهران وارد شدند که دو نفر از اعضای فدائیان اسلام (سید حسین امانی و سید علیمحمد امامی) به وی حمله کرده و با ضربات متعدد چاقو، او را از پای درآوردند. امامی وقتی که از دادگاه بیرون آمد در حالی که کارد خونآلودی در دست داشت فریاد الله اکبر سر داد و گفت: «من کسروی را کشتم. همان کسی که قرآن میسوزاند.»
اجساد احمد کسروی و منشیاش حدادپور که بوسیله گروه فدائیان اسلام در داخل کاخ دادگستری ترور شدند.
[ چهارشنبه 93/12/20 ] [ 10:41 عصر ] [ م.ص ]
[ نظر ]
|
|