NTENT="IR" />
کلارآباد دات کام |
عراقی سرپران اولین عملیاتی بود که شرکت میکردم. بس که گفته بودند ممکن است موقع حرکت به سوی مواضع دشمن، در دل شب عراقیها بپرند تو ستون و سرتان را با سیم مخصوص از جا بکنند، دچار وهم و ترس شده بودم. ساکت و بی صدا در یک ستون طولانی که مثل مار در دشتی میخزید جلو میرفتیم. جایی نشستیم. یک موقع دیدم یک نفر کنار دستم نشسته و نفس نفس میزند. کم مانده بود از ترس سکته کنم. فهمیدم که همان عراقی سرپران است. تا دست طرف رفت بالا معطل نکردم با قنداق سلاحم محکم کوبیدم توی پهلویش و فرار را بر قرار ترجیح دادم. لحظاتی بعد عملیات شروع شد. روز بعد در خط بودیم که فرمانده گروهان مان گفت: «دیشب اتفاق عجیبی افتاده، معلوم نیست کدام شیر پاک خوردهای به پهلوی فرمانده گردان کوبیده که همان اول بسم الله دنده هایش خرد و روانه بیمارستان شده.» از ترس صدایش را در نیاوردم که آن شیر پاک خورده من بوده ام. به احترام پدرم نزدیک عملیات بود و موهای سرم بلند شده بود باید کوتاهش میکردم مانده بودم معطل توی آن برهوت که سلمانی از کجا پیدا کنم. تا اینکه خبردار شدم که یکی از پیرمردهای گردان یک ماشین سلمانی دارد و صلواتی موها را اصلاح میکند. رفتم سراغش دیدم کسی زیر دستش نیست طمع کردم و جلدی با چرب زبانی قربان صدقه اش رفتم و نشستم زیر دستش. اما کاش نمینشستم. چشم تان روز بد نبیند با هر حرکت ماشین بی اختیار از زور درد از جا میپریدم. ماشین نگو تراکتور بگو. به جای بریدن موها، غلفتی از ریشه و پیاز میکندشان! از بار چهارم هر بار که از جا میپریدم با چشمان پر از اشک سلام میکردم. پیرمرد دو سه بار جواب سلامم را داد اما بار آخر کفری شد و گفت: «تو چت شده سلام میکنی؟ یکبار سلام میکنند.» گفتم: «راستش به پدرم سلام میکنم.» پیرمرد دست از کار کشید و با حیرت گفت: «چی؟ به پدرت سلام میکنی؟ کو پدرت؟» اشک چشمانم را گرفت و گفتم: «هر بار که شما با ماشین تان موهایم را میکنید، پدرم جلوی چشمم میآید و من به احترام بزرگ تر بودنش سلام میکنم!» پیرمرد اول چیزی نگفت. اما بعد پس گردنی جانانهای خرجم کرد و گفت: «بشکنه این دست که نمک نداره...» مجبوری نشستم وسیصد، چهارصد بار دیگر به آقا جانم سلام کردم تا کارم تمام شد. می روم حلیم بخرم آن قدر کوچک بودم که حتی کسی به حرفم نمیخندید. هر چی به بابا و ننه ام میگفتم میخواهم به جبهه بروم محل آدم بهم نمیگذاشتند. حتی در بسیج روستا هم وقتی گفتم قصد رفتن به جبهه را دارم همه به ریش نداشته ام خندیدند. مثل سریش چسبیدم به پدرم که حتما باید بروم جبهه، آخر سر کفری شد و فریاد زد: «به بچه که رو بدهی سوارت میشود. آخه تو نیم وجبی میخواهی بروی جبهه چه گِلی به سرت بگیری.» دست آخر که دید من مثل کنه به او چسبیده ام رو کرد به طویله مان و فریاد زد: «آهای نورعلی! بیا این را ببر صحرا و تا میخورد کتکش بزن! و بعد آن قدر ازش کار بکش تا جانش در بیاید.» قربان خدا بروم که یک برادر غول پیکر بهم داده بود که فقط جان میداد برای کتک زدن. یک بار الاغ مان را چنان زد که بدبخت سه روز صدایش در نیامد. نورعلی دوید طرفم و مرا بست به پالان الاغ و رفتیم صحرا. آن قدر کتکم زد که مثل نرمتنان مجبور شدم مدتی روی زمین بخزم و حرکت کنم! به خاطر اینکه ده ما مدرسه راهنمایی نداشت، بابام من و برادر کوچکم را که کلاس اول راهنمایی بود آورد شهر و یک اتاق در خانه فامیل اجاره کرد و برگشت. چند مدتی درس خواندم و دوباره به فکر رفتن به جبهه افتادم. رفتم ستاد اعزام و آن قدر فیلم بازی کردم تا اینکه مسئول اعزام جان به لب شد و اسمم را نوشت. روزی که قرار بود اعزام شویم صبح زود به برادر کوچکم گفتم: «من میروم حلیم بخرم و زودی بر میگردم.» قابلمه را برداشتم و دم در خانه آن را زمین گذاشتم و یا علی مدد! رفتم که رفتم. درست سه ماه بعد از جبهه برگشتم در حالی که این مدت از ترس حتی یک نامه برای خانواده نفرستاده بودم. سر راه از حلیم فروشی یک کاسه حلیم خریدم و رفتم طرف خانه. در زدم. برادر کوچکترم در را باز کرد و وقتی حلیم را دید با طعنه گفت: چه زود حلیم خریدی و برگشتی!» خنده ام گرفت. داداشم سر برگرداند و فریاد زد: «نورعلی! بیا که احمد آمده» با شنیدن اسم نور علی چنان فرار کردم که کفشم دم در خانه جا ماند. ! مواظب ضد هواییها باش رو به قبله که قرار میگرفت مثل اینکه روی باند پرواز نشسته و با گفتن تکبیر، دیگر هیچ شک نداشت که از روی زمین بلند شده. خصوصا در قنوت که مثل ابر بهار گریه میکرد، درست مثل بچههای پدر، مادر از دست داده. راستی راستی آدم حس میکرد که از آن نماز هاست که دو رکعتش را خیلیها نمیتوانند بجا بیاورند. نمازش که تمام میشد محاصره اش میکردیم. یکی از بچهها میگفت: «عرش رفتی مواظب ضد هواییها باش.» دیگری میگفت: «اینقد میری بالا یه دفعه پرت نشی پایین، بیفتی رو سر ما.» و او لام تا کام چیزی نمیگفت و گاهی که ما دست وردار نبودیم فقط لبخندی میزد و بلند میشد میرفت سراغ بقیه کار هایش. غیبت مراسم صبحگاهی بود. روحانی گردان راجع به واجبات و محرمات صحبت میکرد. با بچهها خیلی صمیمی بود. برای همین هم در کلاس درس و یا مراسم متکلم وحده نبود و بقیه مخاطب. مثل معلم و کلاس های اول و دوم دبستان غالباً مطلب را ناتمام میگذاشت و بچهها آن را خودشان تمام میکردند. مثلاً وقتی میخواست عبارت «الغیبه اشد من الزنا» را قرائت کند میگفت: «دوستان میدانند که الغیبه اشد...؟» بعد بچهها با هم با صدای بلند میگفتند: «من الکارهای بد بد.» خدایا مار و بکش آن شب یکی از آن شبها بود؛ بنا شد از سمت راست یکی یکی دعا کنند، اولی گفت: «الهی حرامتان باشد…» بچهها مانده بودند که شوخی است، جدی است؟ بقیه دارد یا ندارد؟ جواب بدهند یا ندهند؟ که اضافه کرد: «آتش جهنم» و بعد همه با خنده گفتند: «الهی آمین.» نوبت دومی بود، همه هم سعی می کردند مطالب شان بکر و نو باشد، تأملی کرد و بعد دستش را به طرف آسمان گرفت و خیلی جدی گفت: «خدایا مار و بکش…» دوباره همه سکوت کردند و معطل ماندند که چه کنند و او اضافه کرد: «پدر و مادر مار و هم بکش!» بچهها بیش تر به فکر فرو رفتند، خصوصاً که این بار بیش تر صبر کرد، بعد که احساس کرد خوب توانسته بچهها را بدون حقوق سرکار بگذارد، گفت: «تا ما را نیش نزند!» والکثافة من الشیطان روحانی گردانمان بود. روشش این بود که بعد از نماز حدیثی از معصومین نقل میکرد و درباره ی آن توضیح میداد. پیدا بود این اولین باری است که به صورت تبلیغی رزمی به جبهه آمده است والا شاید بیگدار به آب نمی زد و هوس نمی کرد بچهها را امتحان کند؛ آن هم بچه های این گردان را که تبعیدگاه بود؛ نمی آمد بگوید: «بچه ها! النظافة من الایمان و …؟» تا بچهها در عین ناباوری اش بگویند: «حاج آقا والکثافة من الشیطان». فکر می کرد لابد می گویند حاج آقا «والْ» ندارد، یا هاج و واج میمانند و او با قیافه حکیمانهای میگوید: «ای بیسوادها بقیه ندارد. حدیث همین است». با این وصف حاجی کم نیاورد و گفت: «حالا اگر گفتید این حدیث مال کیه؟» بچهها فی الفور گفتند: «نصفش حدیث نبوی است، نصف دیگرش از قیس بن اکبر سیاه» بنیصدر! وای به حالت! پدر و مادر میگفتند بچهای و نمیگذاشتند بروم جبهه. یک روز که شنیدم بسیج اعزام نیرو دارد، لباسهای «صغری» خواهرم را روی لباسهایم پوشیدم و سطل آب را برداشتم و به بهانهی آوردن آب از چشمه زدم بیرون، پدرم که گوسفندها را از صحرا میآورد داد زد: «صغرا کجا ؟» برای اینکه نفهمد سیفالله هستم سطل آب را بلند کردم که یعنی میروم آب بیاورم. خلاصه رفتم و از جبهه لباسها را با یک نامه پست کردم. یک بار پدرم آمده بود و از شهر به پادگان تلفن کرد. از پشت تلفن به من گفت: «بنی صدر! وای به حالت! مگه دستم بهت نرسه.» اینطوری لو رفت دو تا از بچههای گردان، غولی را همراه خودشان آورده بودند وهای های میخندیدند. گفتم: «این کیه؟» گفتند: «عراقی» گفتم: «چطوری اسیرش کردید؟» میخندیدند. گفتند: «از شب عملیات پنهان شده بود. تشنگی فشار آورده با لباس بسیجیها آمده ایستگاه صلواتی شربت گرفته بود. پول داده بود!» اینطوری لو رفته بود. بچهها هنوز میخندیدند. منو به زور جبهه آوردن آوازه اش در مخ کار گرفتن صفر کیلومترها به گوش ما رسیده بود. بنده خدایی تازه به جبهه آمده بود و فکر میکرد هر کدام از ما برای خودمان یک پا عارف و زاهد و دست از جان کشیده ایم. راستش همه ما برای دفاع از میهن مان دل از خانواده کنده بودیم اما هیچکدام از ما اهل ظاهر سازی و جانماز آب کشیدن نبودیم. میدانستیم که این امر برای او که خبرنگار یکی از روزنامههای کشور است باورنکردنی است. شنیده بودیم که خیلیها حاضر به مصاحبه نشدهاند و دارد به سراغ ما میآید. نشستیم و فکرهایمان رایک کاسه کردیم و بعد مثل نو عروسان بدقلق «بله» را گفتیم. طفلک کلی ذوق کرد که لابد ماها مثل بچه آدم دو زانو مینشینیم و به سوالات او پاسخ میدهیم. از سمت راست شروع کرد که از شانس بد او «یعقوب بحثی» بود که استاد وراجی و بحث کردن بود. پرسید: «برادر هدف شما از آمدن به جبهه چیست؟» گفت: «والله شما که غریبه نیستید، از بی خرجی مونده بودیم. این زمستونی هم که کار پیدا نمیشه. گفتیم کی به کیه، میرویم جبهه و میگیم به خاطر خدا و پیغمبر آمدیم بجنگیم. شاید هم شکم مان سیر شد هم دو زار واسه خانواده بردیم!» نفر دوم «احمد کاتیوشا» بود که با قیافه معصومانه و شرمگین گفت: «عالم و آدم میدونن که مرا به زور آوردن جبهه. چون من غیر از این که کف پام صافه و کفیل مادر و یک مشت بچه یتیم هم هستم، دریچه قلبم گشاده، خیلی از دعوا و مرافه میترسم! تو محله مان هر وقت بچههای محل با هم یکی به دو میکردند من فشارم پایین میآمد و غش میکردم. حالا از شما عاجزانه میخواهم که حرف هایم را تو روزنامه تان چاپ کنید. شاید مسئولین دلشان سوخت و مرا به شهرمان منتقل کنند!» خبرنگار که تند تند مینوشت متوجه خندههای بی صدای بچهها نشد. «مش علی» که سن و سالی داشت، گفت: «روم نمیشود بگم، اما حقیقتش اینه که مرا زنم از خونه بیرون کرد. گفت، گردن کلفت که نگه نمیدارم. اگر نری جبهه یا زود برگردی خودم چادرم را میبندم دور گردنم و اول یک فصل کتکت میزنم و بعد میرم جبهه و آبرو برات نمیگذارم. منم از ترس جان و آبرو از اینجا سر درآوردم.» خبرنگار کم کم داشت بو میبرد. چون مثل اول دیگر تند تند نمینوشت. نوبت من شد. گفتم: «از شما چه پنهون من میخواستم زن بگیرم اما هیچ کس حاضر نشد دخترش را بدبخت کند و به من بدهد. آمدم این جا تا ان شاءالله تقی به توقی بخورد و من شهید بشوم و داماد خدا بشوم. خدا کریمه! نمیگذارد من آرزو به دل و ناکام بمانم!» خبرنگار دست از نوشتن برداشت. بغل دستی ام گفت: «راستش من کمبود شخصیت داشتم. هیچ کس به حرفم نمیخندید. تو خونه هم آدم حسابم نمیکردند چه رسد به محله. آمدم اینجا شهید بشم شاید همه تحویلم بگیرند و برام دلتنگی کنند.» دیگر کسی نتوانست خودش را نگه دارد و خنده مثل نارنجک تو چادرمان ترکید. ترکش این نارنجک خبرنگار را هم بی نصیب نگذاشت. آبگوشت فروردین سال 1365در مقر شهید محمد منتظری، از مقرهای تیپ 44قمربنی هاشم (ع) در نزدیکی سوسنگرد بودیم. زیر حمله هوایی دشمن مشغول خوردن آبگوشت بودیم. آن را در یک سینی بزرگی ریخته بودیم وهمگی دور آن نشسته بودیم. برق که قطع شد، شیطنتها شروع شد.هرکس کاری می کرد ودر آن تاریکی سر به سر دیگری می گذاشت. باهماهنگی قبلی قرار شد یکی از بچهها از حوزه استحفاظی آقای خدادادی لقمه ای را بردارد، که ایشان با لحن خاصی گفت: لطفا غواص اعزام نفرمایید،منطقه در دید کامل رادار قراردارد! با این حرف او یک دفعه چادر از خنده بچهها منفجر شد. اینقدر فضا شاد شده بود که کسی به فکر حمله هوایی دشمن نبود! *به نقل از علی اکبر رییسی [ شنبه 89/7/17 ] [ 11:21 صبح ] [ م.ص ]
[ نظر ]
|
|