برادران مزدور عراقی!
شلمچه بودیم! آتش دشمن سنگین بود و همه جا تاریک تاریک.بچه ها همه کپ کرده بودند به سینه ی خاکریز. دور شیخ اکبر نشسته بودیم و می گفتیم و می خندیدیم که یکدفعه دو نفر اسلحه بدست از خاکریز اومدند پایین و داد زدند: «الایرانی !الایرانی!» و بعد هرچی تیر داشتند ریختند تو آسمون.
نگاهشون می کردیم که اومدند نزدیک تر و داد زدند: «القم القم! بپر بالا»
صالح گفت: «اینا ایرانی اند... بازی در آوردند!»
عراقی با قنداق تفنگ زد به شانه اش و گفت: «السکوت! الید بالا»
نفس تو گلوهامون گیر کرد. شیخ اکبر گفت: «نه مثل اینکه راستی راستی عراقی اند....»
خلیلیان گفت: «صداشون ایرانیه....»
یه نفرشون چند تیر شلیک کرد و گفت: «روح!روح!»
دیگری گفت: «اقتلو کلهم جمیعا...»
خلیلیان گفت: «بچه ها می خوان شهیدمون کنند.» و بعد شهادتین رو خوند.
دستامون بالا بود که شروع کردن با قنداق تفنگ ما رو زدن و هلمان دادند که ما رو ببرند سمت عراقی ها. همه گیج و منگ شده بودیم و نمی دونستیم چیکار کنیم که یکدفعه صدای حاجی اومد که داد زد: «آقای شهسواری! آقای حجتی! پس کجایین؟!»
هنوز حرفش تموم نشده بود که یکی از عراقی ها کلاشو برداشت. رو به حاجی کرد و داد زد : «بله حاجی !بله ما اینجاییم!...»
حاجی گفت: «اونجا چیکار می کنین؟»
گفت: «چند تا عراقی مزدور دستگیر کردیم.» و زدند زیر خنده و پا به فرار گذاشتن....
*به نقل از وب سایت جغله های جهاد
احمد آرپی جی
در مرحله آخرعملیات والفجر 2 در منطقه حاج عمران وقتی کل ارتفاع 2519 رو فتح کردیم دوستی داشتم بنام احمد افراسیابی که بهش «احمد آرپی جی» می گفتند و نشونه گیریش حرف نداشت. قبضه آرپی جی رو هم از ارتفاع کدور از عراقیا به غنیمت گرفته بود.
وقتی عراقیا پاتکشون رو شروع کردند، احمد آرپی جی اش رو بطرف عراقیا نشونه گیری کرد و هرچی ماشه رو می چکوند قبضه شلیک نمی کرد. و هربار که سعی می کرد اصلا انگار نه انگار تا اینکه موشک رو از قبضه درآورد و خطاب به قبضه آرپی جی گفت: «حالا درسته که قبضه غصبیه ولی گردن من! تو برو پیش عراقیا و از قول من ازشون حلالیت بگیر و بهشون بگو احمد آرپی جی گفت قول میدم قبضه تونو بموقع پس بدم.»
بعد دوباره موشک رو بست به قبضه و شلیک کرد. اینبار موشک زوزه کشان رفت و به هدف خورد. بعد احمد آرپی جی گفت: اوهوی موشک زبون نفهم! من گفتم پیغام ببر نگفتم برو لت و پارشون کن که.»
*به نقل سینا گلزار
اول شام!
جبهه جنوب امدادگر بودم، یک شب یکی از نیروهای بسیجی را که ترکش خورده بود به داخل آمبولانس می بردیم تا از آنجا به بیمارستان منتقل کنیم. زخمش را بسته بودم اما همچنان از بدنش خون می رفت. شبی بود که شام چلو مرغ داشتیم.
با همان حال نزار در شرایطی که رنگ برویش نبود، سراغ سهم غذا و چلو مرغش را می گرفت، دلش پهلوی دیگ غذا بود، رویش نمی شد بگوید که اول شامم را بخورم بعد مرا ببرید!
زن من باید سابقه جبهه داشته باشد!
در میان دوستان اهل محل که با هم اعزام شده بودیم، همه جور رفیق داشتیم.
از جمله برادری با سن و سال بالا و مجرد. متاهلان او را به نحوی اذیت می کردند و مجردها هم به نحوی.
حرفی نبود که به ایشان نزده باشند. او هم همیشه جوابش این بود که:
«من زنی می خواهم که حداقل شش ماه سابقه حضور در جبهه داشته باشد. آن هم داوطلبانه! نه با طرح و طمع دانشگاه و سهمیه! هر وقت چنین کسی را پیدا کردید مرا خبر کنید. زنی که صدای سوت خمپاره 80 را از 120 تشخیص ندهد به درد نمی خورد!»
ترکش
گاهی اوقات که دم در سنگر بودیم و ترکشی وارد سنگر میشد، شهید مبارک جمالی رو به عراقی ها داد میس زد و میگفت: «بابا مگر نمیبینی اینجا آدم نشسته؟ چرا خمپاره میفرستید، نمیگوید شاید کسی شل و کور شود؟»
... و زمینه خنده بچه ها فراهم می شد.